جلسه 4 - قدم 11

به نام خدای مهربان ، سلام به شما دوست عزیز و باز هم سپاسگذار خداوندم که به من فرصت داد تا جلسه چهارم از قدم یازدهم رو با هم ادامه بدیم . خدا رو صد هزار مرتبه شکر . بریم سراغ ادامه بخش سوالات مناسب .

یه سری سوال هست که خیلی خیلی کمک میکنه به بهبود فرکانس ما ، اگر ما عادت کنیم که این سوالها رو بپرسیم . خیلی سوالهای خوبیه ، اینم از اون سوالهایی که جایی پیدا کنید یه چند تاشون رو بنویسید ، با توجه به توضیحاتی که من میدم ، یه جاهایی که مثلا آشپزخونه ، داشبورد ماشین ، نمی دونم آینه اتاق خواب ، دستشویی ، هر کجایی که در واقع چشمتون بهش می افته ، ممکنه بیافته ، تو چند تا برگه درشت قشنگ این سوال ها رو من توضیح میدم ، شما دیگه خلاقیت خودتون رو به خرح بدید ، سوال ها رو بنویسید و مدام از خودتون بپرسید . باز من بر میگردم به قانون کلی جهان . ما توی دنیایی زندگی می کنیم که داره واکنش نشون میده به کانون توجه ما . این قانون کلیه ، این اساس زندگی ماست ، خوب . دنیایی که مثل اینه داره واکنش نشون میده ، منعکس می کنه کانون توجهمون رو به زندگی مون به شکل اتفاقات به شکل افراد به شکل ایده ها به شکل نمی دونم آدمها . خوب حالا که بازی اینه به این معنا که من به هر چیزی توجه کنم از جنس همون چیز وارد زندگیم میشه . خوب الان فهمیدیم که قانون اینه که آقا آنچه که بهش توجه می کنیم اصل و اساس همون چیزی که داریم بهش توجه می کنیم وارد زندگی مون میشه . از کجا بفهمیم که داریم به چه چیزی ، به چیز خوبی توجه می کنیم یا به چیز خواسته ای توجه می کنیم یا به ناخواسته ، از احساسمون . اگر که داریم به چیزی توجه می کنیم ، حالا داریم بهش فکر می کنیم به یاد می آریم ، فرقی نمی کنه ، تجسم می کنیم در موردش صحبت می کنیم ، به هر شکلی که داریم بهش توجه می کنیم . اگر احساس بدی در ما ایجاد می کنه یعنی ما داریم به چیزی توجه می کنیم که نمی خوایم توی زندگی مون باشه ، ولی با توجه کردن بهش وارد زندگی مون میشه . اگر داریم به چیزی توجه می کنیم که احساس خوبی در ما ایجاد میکنه ، احساس آرامش احساس شادی احساس امنیت احساس لذت احساس خوشبینی در ما ایجاد میکنه در واقع ما داریم به چیزی توجه می کنیم که می خوایم توی زندکی مون اتفاق بیافته و طبق قانون از جنس همون توی زندگی مون رخ میده .

حالا اینکه توی هجده ساعتی که بیدارید ، حالا هجده ساعت پانزده ساعت ، هر چقدر که بیدارید ، اینکه چقدر کانون توجهتون می تونید مدیریت کنید به سمت چیزهایی که به شما احساس بهتری بده این یه هنره . این یه تمرینه ، این دیگه باور می خواد ، تمرین می خواد و شکل فکر کردنمون باید عوض بشه . خوب . که من کل زندگیم رو دارم تلاش میکنم به همین سمت حرکت کنم . حال یه سری ابزار هایی رو می تونیم استفاده کنیم که این کار راحتر بشه . که توجه بر زیبایی ها کار راحتری بشه برامون . یکی از اون سوالاتی که کمک میکنه که توجه ما به چیزهایی معطوف بشه که به ما احساس بهتری میده که در نهایت باعث میشه اتفاقاتی که می خوایم وارد زندگی مون بشه ، سوالهایی که به صورت مثبت با چه میشه اگر شروع میشه . یعنی چه میشه اگر من مثلا این خونه خوب رو داشته باشم ، چه میشه اگر من این مهارت رو یاد بگیرم ، چه میشه اگر من یه رابطه عاشقانه داشته باشم ؟ در واقع توجهمون رو آگاهانه می بریم به یه چیزی که می خوایم وارد زندگی مون بشه و سعی می کنیم با این سوال تجسم کنیم اون شرایط رو . مثلا یه خونه زیبایی رو می بینیم ، خیلی خوب میشه که من این خونه را داشته باشم ، یه مهارت نیاز داریم ، خیلی خوب میشه ، چی میشه اگر من این مهارت رو داشته باشم ، چی میشه اگر من این توانایی رو داشته باشم ، چی میشه اگر من این رابطه عاشقانه را داشته باشم ، چی میشه اگر من این سلامتی رو داشته باشم ، خوب . نه به شکل حسرت آلودش ها . گفتم در نهایت احساس ما که میگه ما در مسیر درست حرکت می کنیم یا غلط . ولی من خیلی زیاد ، یعنی اصلا همیشه به این شکل کلا عمل کردم . خیلی زیاد من از این سیستم استفاده کردم . خیلی هاش اصلا ناخودآگاه بوده ، اصلا به صورت تکنیک بهش نگاه نکردم ، اصلا چون هی دنبال توجه به زیبایی ها بودم ، مثلا یک منظره ای رو میدیدم ، من خوب خیلی عاشق مسافرت و اینا بودم ، الانم هستم . بعد مثلا یه منظره زیبایی رو می دیدم مثلا می گفتم چی میشه من برم اینجا رو ببینم . چی میشه من تو این فضا زندگی کنم . بعد با همین سوال میرم تو اون فضاها ، حالا اگر دریا باشه ، اگر جنگل باشه ، اگر کوه باشه ، اگر یه فضای قشنگ باشه و اصلا غرقش میشم ، اره مثلا این کار رو میکنم ، مثلا این جاها رو میرم . این مثلا این وسیله رو می گیرم ، این نمیدونم ، این حالا با توجه به اون که اونجا چه چیزهایی نیاز داره مثلا اگر برف باشه مثلا اسکیت ، اسکی میگیرم میریم اسکی بازی می کنم ، اگر آب باشه مثلا قلاب ماهیگیری می گیرم بریم ماهی بگیریم ، اگر مثلا کوه باشه مثلا چادر تنت می گیرم بریم مثلا روی کوه چادر بزنیم و با سوالهای این چنینی سعی کنید چند تا سوال خوب پیدا کنید با چه می شود اگر ، یه چیزی رو که توی آینده می خواید اتفاق بیافته سعی کن از همین الان بهش توجه کنی . سعی کن از همین الان تو ذهنت بسازی ، یعنی سعی کن از همین الان فکر کنی که داره اتفاق می افته ، فکر کنی اصلا چی میشه اگر این ماشین رو داشته باشم . خوب ، و سعی کنی که احساسش کنی ، وقتی که احساسش می کنی ، داری به سمتش حرکت می کنی . وقتی احساس می کنی رسیدن به خواسته هاتو مثل اون موقع هایی بود که من می گفتم که تو بندر عباس بودم ، داشتم رو باورهام کار میکردم ، هنوز از لحاظ مالی نتیجه نگرفته بودم ، یعنی هنوز هیچ اتفاق مالی مثلا خاصی توی زندگی من نیافتاده بود . همون روندی که بود با همون روند با یه پیشرفت در واقع خیلی کم داشت ادامه پیدا می کرد . ولی من احساسش میکردم ، بعد می گفتم به خودم ، مثلا می گفتم که آره این ، این شرایط برام بوجود میاد ، این اتفاقات رخ میده ، از لحاظ مالی به این آزادی مالی می رسم ، بعد اینا رو می خرم ، بعد این جاها رو میرم ، بعد این کارها رو می کنم و نمی دونید چقدر من با ذهنم می ساختم اون چیزی رو که دوست داشته باشم . یعنی یه واقعیتی توی زندگی من بود که اون واقعیتی بود که بخاطر افکار گذشته ام بوجود اومده ، حالا من دارم سعی می کنم تغییر کنم ، باورهام رو عوض کنم و به همون نسبیت که من تغییر می کنم واقعیت من هم در آینده عوض میشه دیگه .

بعد دیگه فهمیده بودم که من می تونم با افکارم این کار رو انجام بدم ، بخاطر همین به هر شکلی سعی می کردم ، سعی می کردم مثلا این چه می شود اگر رو یا مثلا این تجسمی که من الان این رو دارم ، این شرایط رو دارم رو هی تو ذهنم بگم و آگاهانه برم توی فضاش . آگاهانه ، گفتم بهتون ما همون دریم بوردی که داشتیم من درست کرده بودم یه پاورپوینتی درست کرده بودم با پسرم می نشستیم مثلا هر روز صبح نگاه می کردیم اون تیکه ارویش ، اون تیکه همون اتوبوس مسافرتی که مثلا مثل یه هتل روی چرخه ، همش تجسم می کردم که چی میشه من توی این ماشین باشم بعد بریم بعد هر کجا خواستیم بزنیم بغل بعد مثلا من مثلا برم تو اتاق خوابش بگیرم بخوابم ، بعد مثلا هر وقت که خسته شدم برم یه دوشی بگیرم ، بعد بشینم همون جا ایکس باکس بازی کنم ، بعد بیاد مثلا یه جای باحالی ببینیم لب دریا ، بریم بزنیم بغل دریا . پنجره رو بزنیم بگیم اه دریائه . یعنی همینجوری هی این فضا رو خوب ، برای خودم می ساختم با سوال های مناسب  با تمرکز کردن و توجه کردن به چیزی که می خوام . هیچی تو زندگیم نبود، من حتی پراید هم نداشتم اون موقع که داشتم این تجسم رو می کردم و اینجوری ذهنم رو می آوردم . یعنی یه سری عکس پیدا کرده بودم از اینترنت ، اصلا ، اصلا تو امریکاش هم خیلی ها هستند که داخل این ماشین ها رو ندیدن . یعنی خیلی موقع ها میشه من مثلا بچه ها میان و دعوت شون می کنم توی مثلا اروی ، بچه های امریکایی که میان اصلا مبهوت میشن ، میگن ما اصلا هیچ تصوری نداشتیم که توی این ماشین ها چجوریه ، خوب . ولی من که تو ایران بودم پراید هم نداشتم ، تصور که چه عرض کنم داشتم تو ذهنم زندگی میکردم توشون . هیچ ایده هم نداشتم که چطور می خواد جهان من رو هدایت کنه ها . ولی می دونستم که قانون اینه ، من به هر چی توجه کنم ، اون ، اساس اون چیزی که دارم بهش توجه می کنم وارد زندگیم میشه ، بنابراین کاری بکنم با سوال های مناسب با تغییر کانون توجهم کاری بکنم به چیزهایی که دوست دارم توجه کنم ، نه به چیزهایی که الان تو زندگیم هست . چیزهایی که دوست دارم باشه . چی میشه اگر این خونه را داشته باشم ، چی میشه اگر مثلا من خیلی استخر دوست دارم ، کلا آب و استخر و هر چی که به آب ربط داره ، بعد چی میشه اگر خونه من استخر داشته باشه . مثلا شما سوال بپرسی اگر مثلا عاشق استخری مثلا این سوال رو از خودت بپرس ، چی میشه اگر خونه من استخر داشته باشه ، بعد دیگه ادامه اش بده . بعد مثلا صبح ها بلند شم از خواب به جای اینکه برم دست و صورتم رو بشورم همون جور خواب الود دست و صورتم رو بپرم توی آب بشورم . یا مثلا من همیشه می گفتم که آره استخر باشه که دمای آبش مناسب باشه بعد من بپرم توی آب بعد بارون بباره ، بارون ، شر شر بارون بباره بعد من توی آب باشم بعد سرم رو بکنم زیر آب ، چشم هام رو ببندم ، نفسم رو حبس کنم اون زیر ، بعد اون صدای قطرات بارون رو بشنوم اونجا در مورد مثلا خواسته هام فکر کنم ، حتی می گم انقدر من در مورد آب و این تجسم کردن که برم توی آب و تجسم کنم آینده ام رو و فکر کردم که به محض اینکه من اومدم تهران این اتفاق افتاد که یکی از شاگرد های من ، ایشون در واقع یک شرایطی رو داشت که استخر شهرداری رو می تونست مهمون دعوت کنه یه استخر خیلی خیلی خوبی بود تو منطقه ، یکی از مناطق حالا یادم نیست اسمش چیه دقیقا ، تهران که شاید بگم مثلا یک ماه از ورود من به تهران نگذشته بود که این شرایط استخرجور شد و ما هر روز صبح می رفتیم و خلوت و آب تمیز ، سرپوشیده ، می رفتیم اونجا و من می پریدم توی آب و می گفتم ببین من انقدر به این آب توجه کردم و انقدر فکر کردم و انقدر خودم رو دیدم و الان اینجام . بعد توی اون آبه همون چیزی که تجسم کرده بودم رو انجام میدادم . می رفتم تو آب مثلا یه ذره با دوستم صحبت میکردم ، بعد مثلا می گفتم که من می خوام مراقبه کنم . بعد می رفتم توی آب و چشمام هام رو می بستم و به چیز هایی که می خواستم فکر می کردم ، توی آب . به چیز هایی که الان توی زندگیم هست . به همون آروی ، به مسافرت ، به زندگی در خارج از کشور ، به رابطه عاشقانه فوق العاده ، به اون چیزهایی که تو کارم می خواستم بهش برسم .

در واقع این می دونی به نسبتی که ما باور کنیم ، به نسبتی که باور کنیم این قاعده کلی جهانه که با کانون توجهمون اتفاقات رو رقم میزنه ، این تمرین ها رو جدی میگیریم . این سوال ها رو توی آشپزحونه و توی داشبورد ماشین و جلوی آینه می نویسیم . و انجامش میدیم و وقت می زاریم براش . خیلی ها شاید مثلا من رو مسخره می کردن ، البته من مثلا از یه جایی به بعد به کسی نمی گفتم که دارم چکار می کنم . دیگه اصلا کاری نداشتم ، اولش اشتباه کردم مثلا می گفتم که آقا قانون اینه ، اینجوریه ، اونجوریه و بعد مثلا مسخره ام می کردن ، از یه جایی به بعد هم اصلا کاری نداشتم ، دیگه خودم انجام میدادم . یعنی مثلا این نبود که مثلا بیام پاور پوینتم رو به بقیه نشون بدم . اون پاور پوینتی که دریم بوردم بود مثلا عکس رویاها و چیزهایی که می خواستم توی زندگیم باشه به بقیه نشون بدم . خودم و پسرم نگاه می کردیم . اصلا کاری نداشتم . اصلا هیچ کس هم خبر نداشت که من دارم هر روز صبح اینکار رو انجام میدم . یا در مورد مثلا اون ، یادمه مثلا اون زمان هایی که توی بندرعباس دانشچو بادم این رو هم بارها گفتم ، تمام مسیر دانشگاه یه فاصله خیلی زیادی بود بین خونه ما تا دانشگاه توی اون گرمای بندر عباس من پیاده می رفتم و با خودم در مورد همین چیز ها صحبت می کردم که مثلا چی میشه الان این ، این شرایط رو داشته باشم ، این ماشین رو داشته باشم ، این زندگی رو داشته باشم ، توی این مثلا این رو خونه رو داشته باشم ، این فضا رو داشته باشم ، این زندگی رو داشته باشم ، این کار رو داشته باشم ، توی . اصلا همینجوری . بعد مثلا پر و بال می دادم ، اینجوری میشه ، اونجوری میشه یه موقع هایی هم بود که ذهن من می رفت سراغ منفی قضیه ها . مثلا من می گفتم که چی میشه اگر این ماشین رو داشته باشم ، بعد مثلا می اومدم تجسم کنم برای مثلا اون ماشینه ، کی گفتم خوب ، پولش اینقدره ، چجوری می خوام پولش رو جور کنم و نمی دونم فلان . بعد می رفت توی قسمتی که احساس بدی به من میداد ، که یه آرزویی دارم ولی نمی تونم بهش برسم بعد احساس حسرت به من میده . سریع مچ ذهنم رو می گرفتم می گفتم آقا اصلا فعلا کاری نداریم ، فعلا ، فعلا بهش توجه می کنم ، فعلا باهاش زندگی میکنم توی ذهنم ، حالا طبق قانون جهان هستی یه راهی پیدا میشه که خداوند من رو به خواسته ام برسونه ، بدون شک ، لاجرم . و بعد ادامه میدادم و بعد ادامه میدادم .

یعنی الان که دارم فکر میکنم به اون روزها ، حتی می تونم بگم احساسش از الان که اینا تو زندگیم هست یه جاهایی احساسش قشنگ تر بوده . یعنی احساس اون زمانی که توی ذهنم می ساختم این زندگی رو از زمانی که این زندگی تو واقعیت اتفاق افتاده یه جاهایی اونجا احساسش قشنگ تر بوده ، یه جاهایی هم اینجا قشنگ تره ها ، ولی یه جاهایی اونجا قشنگ تره . حالا بخاطر اون کنتراستی که بود ، به خاطر اون شرایطی که در واقعیت بود و اون چیزی که من داشتم تو ذهنم می ساختم خیلی مثلا لذت بخش می شد .بعد وقتی هم که خودم این رو یادآوری میکردم آگاهانه که این چیزی که من الان دارم توی ذهنم می سازم ، این چیزییه که بوجود میاد بخاطر قانون بدون تغییر خداوند و من دارم طبق قانون عمل میکنم پس صد در صد بوجود میاد و وارد زندگیم میشه و ایده هایی به من الهام میشه و من کارهایی رو انجام میدم من رو هدایت می کنه به این مسیر ، به مسیر خواسته هام . اونوقت دیگه احساس فوق العاده ، احساس عشق ، اشک هام می اومد ، از اینکه مثلا اون شرایط برام بوجود اومده ، اصلا با خدا صحبت میکردم . اصلا خیلی خیلی احساسش خاصه . می دونم که بعضی هاتون یا شاید خیلی هاتون تجربه کردید . ولی هر چقدر که این ، این احساس خالص ، این احساس در واقع دیدن اون چیزی که می خوای تو زندگیت ، هر چقدر واقعی تر باشه ، هر چقدر زمانش طولانی تر باشه ، هر چقدر روز های بیشتری ادامه پیدا کنه این قدرت بیشتری داره برای اینکه خلق بشه . و اگر که بدونیم و این آگاهی رو داشته باشیم سعی می کنیم زمان های زیادی این کار رو انجام بدیم . نمی گم که مثلا بشینیم خونه مثلا هیچ کاری نکنیم ، مثلا بشینیم اینجوری کار کنیم با ذهنمون ها . من توی مسیر که می رفتم این کار رو انجام میدادم . یا صبح که از خواب که بیدار می شدم مثلا نیم ساعت این کار رو انجام میدم . ولی در عین ، در عین حال که داشتم کار هام رو انجام میدادم سعی می کردم با کانون توجهم تمرکز کنم به یک شرایطی که دوست دارم اتفاق بیافته ، نه به شرایطی که الان هست . و هی به خودم یادآوری میکردم با این کار دارم اتفاقات خوبی رو در آینده برای خودم رقم میزنم . چون اینم یادآوری می کردم هی احساسم قویتر می شد . بعد یه عالمه هم اتفاق افتاده بود دیگه بالخره من از وقت یکه این قانون رو درک کردم و شروع کردم به باور کردنش و عمل کردن بهش ، خوب ، قشنگ شرایط زندگیم هی بهتر می شد دیگه . یعنی همین که مثلا شرایط کاریم یه جوری شد که مثلا دو سال تقریبا سر کار نمی رفتم ولی حقوق می گرفتم ، این خودش یه معچزه بود . خوب ، چرا قبلا نبوده . یا مثلا ارتباط هایی که برقرار می شد با آدمها یا برخورد آدمها با من اصلا زمین تا آسمون عوض شده بود . یا بعدش من اومدم توی تهران کارم رو شروع کردم از تقریبا صفر . با دو تا بچه و در واقع بدون هیچ وسیله ای ، بدون خونه ، توی با دو تا ساک اومدیم تهران بعد از شش ماه یه عالمه اتفاق افتاد بود . توی کار خودم بهترین و بزرگترین سمینار ها رو برگزار کردم تو شش ماه اول . فقط توی شش ماه . درسته هنوز از نطر مالی نتایج نیومده بود ، ولی یه عالمه اتفاق افتاده بود ، بعد اینا هی به من داشت می گفت که آقا تو مسیر درستی داری میری . ببین این اتفاقات رقم خورده ، ببین آدمها اومدن ، ببین این شرایط تغییر کرده ، ببین ، ببین ، ببین ، بعد خوب این باوره قویتر می شد ، هر چند نجواهای شیطان هم هست . اونم می گفت نه بابا شانسی بوده ، حالا مگه چیه ، چه فایده ای داره ، پول نداری که . حالا چه می دونم سمینارت هم شلوغ باشه ، چه فایده که هزینه هات از درآمدت بیشتره و و و  فلان . ولی من سعی می کردم که هی آگاهانه توجه کنم به چیزی که به من احساس بهتری میده . یه موقعی هایی هست تو شرایط ناجور هستیم ، یه شرایط نامناسب ، می تونیم این وسال رو بپرسیم که ، چی میشه وقتی این مساله حل بشه ، این طوفان بگذره و این ابرهای طوفان زا و این شرایط ناراحت کننده وقتی بره چه احساس خوبیه . چقدر خوبه اون موقع .

یعنی یه موقع هایی هست شرایط سخته ، بیا این سوال رو از خودت بپرس بگو ، چی میشه وقتی این شرایط خوب بشه ، یا رابطه ناراحت کننده است توی یک ، بحثی شده بین خودت و در واقع عزیز دلت ، خیلی الان قاطیید جفتتون ، بعد بگو مثلا ، الان مثلا دیدی که وقتی آدم توی ، توی مساله ناراحت کننده است ، مخصوصا مساله ای که خیلی از لحاظ احساسی باز سنگینی داره ، حالا برای هر کسی یه چیزی بار سنگین احساسی داره . برای بعضی ها روابط خیلی باز سنگینی داره ، مثلا اگر از لحاظ مالی مشکل بر بخورن خیلی فشار بهشون نمیاد . ولی اگر تو روابط عاطفی به مشکل بر بخورن خیلی بهشون فشار میاد . بعضی ها مثلا نه اینجوری نیستن تو روابط عاطفی اگر به مشکل بر بخورن بهتر میتونن هندلش کنن تا زمانی که از لحاظ مالی به مشکل بر بخورن . بعضی ها مثلا از لحاظ مالی یا از لحاظ عاطفی مثلا به مشکل بر بخورن بهتر می تونن هندلش کنن تا زمانی که از لحاظ سلامت جسمانی به مشکل بر بخورن . خوب ، این دیگه فرق میکنه . ولی هر کدوممون یه سری نقطه ضعف داریم دیگه نسبت به حالا آدمهای دیگه نسبت به موضوعات مختلف ، ولی اون چیزی که نقطه ضعف ما هست وقتی که توش هستیم و مشکلات در مورد اون بوجود اومده خیلی ، یه ، می دونی یه سری ابرهای سیاهی هست انگار که نامحدوده ، یعنی تا چشم کار می کنه ابر سیاه ، طوفان و هیچ اثری از خورشید نیست . تاریکی مطلق و سرما و یخبندانی که انگار هیچ وقت بهار نمیاد . هممون تجربه اش کردیم یعنی روزهایی یه ساعت هایی میشه که یه موقع هایی میشه که توی شرایط احساسی بدی هستیم که انگار هیچ اثری از ، هیچ وقت اوضاع بهتر نمیشه ، هیچ وقت و این اوضاع همینه که هست و می مونه و حتی بد تر هم میشه . می گم مخصوصا پاشنه آشیل مون هم باشه دیگه حالا ، یا روابط عاطفی باشه یا مسائل مالی باشه ، ورشکستگی باشه مثلا یا مثلا یه مساله جسمانی باشه . بعد اون موقع با این سوال می تونیم یه کوچولو کمک کنیم که از اون فضای می دونی ، فضای تلخ بیاییم بیرون .

مثلا بگیم زمانی که مثلا این رابطه خوب بشه ، اون موقع چی میشه ، این مساله مالی حل بشه اون موقع چه شرایط خوبیه ، یا مثلا جسم من خوب بشه چه شرایط خوبیه ، چه چیز هایی رو تجربه می کنم . اون موقع هایی که رابطه عاطفی مون مثلا قشنگ میشه دوباره چه اتفاقات خوبی می افته . یعنی یاید هی سعی کنیم با این سوالات و با این شکل نگاه هی توجهمون رو ببریم روی اون چیزی که می خوایم ، هی ذهن دوباره میگه نه ، هیچ وقت اوضاع درست نمیشه ، این سرما ، این ابرهای باران زا ابدی ان ، هی تو باید بگی وقتی این ابرها برن چه اتفاقی می افته . وقتی که مثلا رابطمون قشنگ بشه چه اتفاقات خوبی می افته . دوباره مثلا دست میندازیم گردن همدیگه همدیگر رو در آغوش می گیریم دیگه مثلا می گیم می خندیم میریم بیروم مثلا رستوران ، میریم مسافرت یا مثلا شرایط مالیه ، این مساله می گذره ، حالا چه می دونم طلب کارها اومدن فلان و بهمان . وقتی که این مساله بگذره ، این روزها ، این روزها بره ، شرایط مالیم دوباره اوکی بشه ، دوباره اینجوری میشه ، اون کار رو می کنم ، اونجوری میشه ، اونجوری میشه . یا از لحاظ شرایط جسمانی مثلا چه می دونم ، یه مشکل جسمانی که مثلا نمی تونه از خونه بره بیرون ، پا شکسته یا یه اتفاقی افتاده یا هر چی ، وقتی که مثلا جسمم درست بشه بعد میرم بیرون این کار رو می کنم ، اونجوری میشه ، اونجوری میشه . یعنی هی سعی کنیم که ذهنمون رو کل قضیه بچه ها کنترل ذهنه . کل بازی کنترل ذهنه . به خدا کل بازی کنترل ذهنه . دیگه باید یاد بگیریم . دیگه باید یه راهی پیدا کنیم . با سوالهای مناسب با تجسم کردن ، با یادآوری قانون . مثلا می تونیم این سوال رو بپرسیم که وقتی که احسامون بده ، می تونیم این سوال رو از خودمون بپرسیم که اگر من یه چیز بدی رو ادامه بدم چقدر بلاهای دیگه ای سرم میاد . بعد همون موقع با احساس ، با استفاده از اهرم رنج و لذت بگیم یه عالمه بلای بد سرم میاد . پس بنابراین ، همون چیزی که برای وقتی که دوستم به رحمت خدا رفت . خوب این رابطه خیلی ما رابطه نزدیکی داشتیم دیگه . واقعا رابطه ما از برادر نزدیک تر بود و خوب اشون از همه لحاظ ،  خیلی ف خیلی جنس رابطه متفاوت بود . یعنی نه الان که به رحمت خدا رفته من این حرف ها رو بزنم . همون موقع هم همه می دونستن که ما یه جور دیگه ای من این آدم رو دوستش دارم ، عاشقشم . و وقتی این اتفاق افتاد من خیلی به هم ریختم . خیلی بهم ریختم و ایشون هم از شاگر های من بود در واقع از طریق همین سمینار ها با من اشنا شده بود ، ولی خوب دیگه یه موقع هایی هست که با یه سری افراد آدم آشنا میشه یه چیزی تو قلبش می کشتش به سمتش دیگه . بعد این اتفاقه افتاده بود ما خیلی به هم نزدیک بودیم . خیلی به هم نزدیک بودیم ، اصلا باور ، شاید باورتون نشه ، و وقتی که این اتفاق افتاد ، خیلی غیر منتظره هم این اتفاق افتاد ، من قشنگ خورد شدم . اشک امونم نمیداد . یه دو سه ساعتی خیلی زیاد گریه کردم و بعد این سوال رو از خودم پرسیدم که اگر این احساس بد رو ادامه بدم چه بلایی سرم میاد ؟ و بعد هون موقع جرقه زده شد که تو داری از مسیر خارج میشی ها . تو با احساس بد که هیچ کمکی نمی کنی به رابطه ات . این اتفاق افتاده ، اونم الان جاش تو بهشته ، قرار هم نبوده که ابدی باشه هیچی . ولی اگر ، یعنی سوال این بود که اگر من این احساس ناراحت و غم و ادامه بدم ، خیلی هم منطقیه دیگه ، شما حساب کن یه کسی که از برادر بهت نزدیک تره و به رحمت خدا بره ، همه منطقیه که همه میگن اقا تو باید خیلی ناراحت باشی ، باید خیلی غمگین باشی ، طبیعیه ، بالخره این رابطه وجود داشته و و و فلان . ولی با این سوال من جلوش رو گرفتم . همون موقع بیدار شدم ، گقتم که ، نه نه نه نه ، اگر نتونم ذهنم رو کنترل کنم اتفاقات بدتری برام می افته و دیگه تو سریال زندگی در بهشت دیدید دیگه ، من به عزیز دلم گفتم آقا بیا بزن بریم تو جنگل ، جنکل رو تمیز کنیم که از فکر من بیاد بیرون .

بعد سوال بعدی این بود که . سوال اول این بود که اگر من این احساس بد رو ادامه بدم چه بلایی سرم میاد ، جواب اینه که خیلی بلا سرت میاد . خوب سوال بعدی این بود که چطور این احساس بد رو دور کنم از خودم الان ، جواب این بود که بلند شو برو تو جنگل ، شروع کن به یه کار فیزیکی سنگین . این درخت ها هم خوب انقدر کار سنگین و طاقت فرسایی بود که وقتی می رفتی تو درخت قطع کردن و نمی دونم ، اولش مثلا هی یه ذره ذهنه میره سمت دوستم بعد می اومد سمت درخت ، بعد هی یواش یواش هی هدایتش می کردم سمت درخت ها و با عزیز دلم صحبت می کردیم ، عنکبوته رو ببین و نمی دونم تار عنکبوت رو ببین و بیا اتیش درست کنیم و درخت ها رو بزنیم و فلان کنیم . یواش یواش تونستم قشنگ به یه فضایی برسم که اصلا اونجا توی فایل هم تونستم صحبت کنم و اصلا یه قسمتی از سریال زندگی در بهشت شد . با چند تا سوال مناسب ها ، یعنی تو شرایط خیلی سخت بودم و به خودم گفتم که اگر این احساس منفی رو ادامه بدم چه بلایی سرم میاد ، جوابش این بود که خیلی اوضاع بدتر میشه ، سوال بعدی این بود که خوب ، حالا که اوضاع بدتر میشه چطور ، چکار کنم که احساس منفی رو  ادامه ندم ، توجهم رو از روی این موضوع بردارم . بالخره این واقعیت این بود که دوستم به رحمت خدا رفته . حالا توجهم رو چطور از روی اون موضوع بردارم ، جواب ، چون سوال خوب پرسیدم ، جواب این بود که بلند شو برو درخت بزن ، بلند شو برو ، درخت منظورم درخت های هرزه دیگه . بلند شو برو جنگل رو تمییز کن ، بلندشو برو تریل رو تمییز کن ، بلند شو برو یه کار فیزیکی بکن ، یه کار فیزیکی سنگین . یکی از درواقع تمرین هایی که میدن ، میگن آقا اگر که نتونستی ذهنت رو کنترل کنی به سخت ترین حالت ممکن به جسمت فشار بیار . یعنی مثلا ، دو ، شنا ، کیسه بکس رو بدار بکس بزن ، یعنی وقتی که میری توی فضای فشار جسمی اولش ذهن هی مقاومت میکنه هی می خواد بره اونور ، وقتی میری توی فضای رکاب زدن  یا هر ورزش دیگه ای کردن ، ورزش سنگین ، چیزی که نیاز داره به در واقع تقلای ذهنی و جسمی بالا ، وقتی که توی این فضا میری عملا دیگه ذهن نمی تونه بره تو اون ناراحتیه ، یواش یواش رها میشه ، وقتی هم که یه ذره رها بشه ، داستان هم همینه دیگه اولش سخته ، اولش بتونی بکنیش بعدش اوضاع راحتر میشه ها . یعنی اون اول خیلی توی شرایط احساسی بد ذهن خیلی مقاومت داره . اگر تونستی مقاومت رو خورد کنی دفعه بعد راحتر می تونی مقاومتش رو بشکونی توی اون موضوع . یعنی وقتی ، وقتی من اومدم رفتم درخت ، جنگل رو تر تمیز کنیم ، درخت های هرز رو بزنیم اولش هی با هر یه باری که می خواستم بزنم نمی اومد ، یعنی مثلا اون فکره می اومد و اینا ، اشکه همینجوری می اومد و اینا ، ولی وقتی که ادامه دادم ، ادامه دادم بعد دیگه کار سخت شد و درخت های بزرگ می افتادند و نمی دونم ، عنکبوت و تار عنکبوت می ریخت رو سر و صورتم و فلان و اینا ، دیگه یواش یواش تونست ذهن ، ذهنم از اون فضا رفت بیرون مثلا انگار که داره کار دیگه ای می کنه اصلا یادش رفت که اون اتفاق افتاده ، بعد که یه بار یادش رفت ، دفعه های بعد که دوباره یادش می اومد می رفت تو احساس منفی راحتر می تونستم بکشمش بیارم تو احساس مثبت تر ، خوب ، یعنی بازی اینه که اگر که شما یه بار که بتونی ذهنت رو از اون فضای نامناسب بکشیش بیاریش اینور دفعه بعد راحتره . بعد این قانون رو بدونی دفعه بعد هم ادامه بدی ، ادامه بدی ، ادامه بدی ، خیلی زود از اون فضا میایی بیرون . یعنی من فردای اون روز دیگه قشنگ آروم بودم ، قشنگ آروم بودم و دیگه قشنگ تونستم به صورت کاملا طبیعی زندگیم رو ادامه بدم و با دوستام هم صحبت کنم در موردش ف تموم شد .

حالا ممکنه مثلا تو این مثال این باوره یا این وجدان جمعیه بیاد بگه نه تو چقدر آدم بی احساسی هستی که دوستت مثلا به رجمت خدا رفته اینقدر زود نصفه روزه پرودنده اش رو بستی تو ذهنت رفت ، انگار نه انگار ، چه آدم بی احساسی . بذار بگن . باید اینجا بتونیم درست کنیم ، بگیم این و این چرت و پرت هایی که مردم برای خودشون ساختن ، قانون اینه که احساس بد اتفاقات بد . من اگر احسام بد باشه دوستم زنده نمیشه که ، هیچ کمکی هم به اون نمی کنه فقط به خودم ضربه می زنم . بنابراین اصلا کاری ندارم بقیه م یگن بی احساسه نمی دونم بی معرفته و فلانه بهمانه . من باید حال خودم رو خوب کنم . این کاریه که من باید انجام بدم . چون قانون اینه که اگر احساسم بد بشه اتفاقات بد برام می افته و با سوال های خوب میشه این کار رو کرد . اینا دارم میگم که هی یاد بگیرید سوال طرح کردن از ذهنتون رو . یاد بگیرید افسار این ذهن رو بدست گرفتن . هر چقدر بتونیم این کار رو بهتر انجام بدیم بیشتر خالق زندگی مون هستیم ، بیشتر کنترل زندگی مون در دست ماست .

حالا یه سرس سوالات هستن که سوالهای عملگرا هستن که تو همین مثال هم من گفتم که گفتم آقا اگر من احساس بدی داشته باشم چه اتفاقات بدی برام می افته ، اتفاقات خیلی بدتر برام می افته ، حالا چکار کنم ؟ یه سوالی که با چکار کنم بوجود میاد . چکار کنم که احساس بدی نداشته باشم ، جواب این بود که برو بیرون درخت های هرز رو قطع کن . یک عمل . بچه ها اینکه ما ، من انقدر تاکید می کنم به عمل و انقدر می گم ، می گه کسانی که به خدا و روز قیامت ایمان دارند و عمل صالح انجام میدن بخاطر اینکه اینا نمی تونه از هم جدا باشه . آقا با سوالهای مناسب چکار کنم درآمدم بیشتر بشه ، چکار کنم رابطه عاطفیم قشنگ تر بشه ، چکار کنم وضع سلامتیم بهتر بشه ، چکار کنم فروش بالاتری داشته باشم ، چکار کنم توی این موضوع بهتر بشم ، چکار کنم این مهارت رو یاد بگیرم ، چکار کنم ، یعنی یه سری سوالهایی رو ما باید از خودمون بپرسیم که اصلا قدم اول رو ما اصلا با همین داستان شروع کردیم که یه هدفی رو مشخص کنیم ، حالا برای رسیدن به اون هدف هر روز یه قدم کوچیک برداریم با سوالهایی که منجر میشه به عمل کردن .

برای تغییر این وضعیت ناراحت کننده چه کارهایی انجام بدم ، برای بهبود روابط عاطفیم چه کارهایی انجام بدم ، برای اینکه استعدادم شکوفاتر بشه چه کاری رو انجام بدم ، برای اینکه این مهارت رو کسب کنم چه کاری رو انجام بدم ، این سوالها رو بپرسید ، بارها و بارها بپرسید و جواب هایی که میاد رو بنویسید و بهشون عمل کنید . یعنی موفقیت هایی که توی زندگی من اتفاق افتاده حاصل کنترل ذهن بوده و ایده هایی که اومده و عمل شده دیگه . دارید می بینید از همون روز اول من ، بالای پانصد تا کتاب خوندم . من این همه کلاس برگزار کردم ، این همه مشاوره دادم ، این همه سمینار برگزار کردم ، این همه کار کردم ، این همه تحقیق کردم ، این همه مصاحبه کردم با افراد . یه عالمه کار انجام شد . چکار کنم مهارتم بیشتر بشه ، باید این کتاب ها رو بخونم . سوال این بود که چکار کنم کتاب های بیشتری بخونم ، جواب این بود که مهارت تندخوانی رو یاد بگیرم ، چکار کنم مهارت تندخوانی یاد بگیرم ، جواب این بود که برو تو اینترنت جستجو کن . بعد که جواب پبدا شد ، بشین همه اونا رو کار کن ، بشین ، چقدر من با چشمم اینجوری اینجوری تمرین کردم که سرعت چشمام بره بالا ، چقدر با حافظه ام کار کردم که بتونم توی یه نگاه یه صفحه رو که می خونم تو یه نگاه کوچولو کلیت قضیه را بگیرم . بهمم کلیت قضیه چیه . شاید دیتیل رو نفهمم ، ولی کلیت قضیه رو می فهمم . یعنی الان اون مهارته داره به من کمک میکنه که من بتونم روزی چند صد تا بگم هر کامنتی به اندازه صد تا کامنت طولشه فقط . چند صد تا کامنت رو من توی روز بشینم مطالعه کنم . با اون مهارته می تونم این کار رو بکنم و الا اگر یه آدمه معمولی باشه و اون مهارت رو نداشه باشه بخواد کامنت های سایت رو مطالعه کنه که هیچی ، روزی بیست ساعت بیست وچهار ساعت هم کم میاره انقدر که تعداد کامنت ها زیاده و و و . یعنی می خوام بگم که همه اینها در نهایت به یک رفتار متفاوت باید منجر بشه تا نتایح متفاوت بشه . یعنی تغییر ذهن عمل متفاوت رفتار متفاوت شخصیت متفاوت رو ایجاد میکنه ، با این سوال ها می تونیم پیدا کنیم راه رو . چکار کنم این توانایی رو در خودم ایجاد کنم ، چکار کنم این وضعیت رو تغییر بدم .

مثلا توی روابط ممکنه که یه کسی با شما برخورد نامناشبی داشته باشه ، حالا یه چه می دونم دوستی یه غریبه ای یا نزدیکانت . سوال نامناسب سوالی که احساس بدی در ما ایجاد میکنه اینه که چطور طرف تونست یه همچین برخوردی بکنه ، چطور به خودش جرات داد ، چطور به خودش اجازه داد که اینجوری من رو تخریب کنه ، اینجوری به من بی احترامی کنه . این سوالیه که جوابش احساس بدی به آدم میده . این سوالیه که آدمهایی که روی خودش کار نکردن از خودشون می پرسن. این سوالیه که ذهن تربیت نشده می پرسه . ذهن تربیت شده چی می پرسه ؟ ذهن تربیت شده وقتی که همچین اتفاقی براش می افته ، می پرسه که این آدم تو چه شرایط روحی قرار داشت که این برخورد رو کرد ، چه مسائل و مشکلاتی ممکنه توی زندگیش بوده باشه که اینجوری کنترلش رو از دست داده ، چه درسی رو من می تونم از این اتفاقی که افتاده بگیرم ، چه ویژگی های مثبتی داره این آدم فارق از این رفتاری که کرده که می تونم بهش توجه کنم و احساس خوبی داشته باشم ، چطور می تونم با توجه به این اتفاق احساس بهتری در خودم ایجاد کنم ، پنج سال دیگه ، دو سال دیگه ، یه سال دیگه ، دو هفته دیگه آیا هنوزم این اتفاق اینقدری که الان مهمه باز هم مهم خواهد بود ؟ چقدر این سوال  خوبیه ، یه اتفاق ناجالبی می افته بگیم اقا دو سال بعد ، دو سال از امروز بگذره این اتفاقه به اندازه الان اهمیت ذاره ، بعد می گیم نه بابا چه اهمیتی داره می گیم خوب از همین الان فکر کن که دو سال گذشته . وقتی وسال رو می پرسیم که چطور احساسم رو خوب کنم به جواب های خوب میرسیم . وقتی سوال می پرسم چه درسی می تونم از این اتفاق بگیرم به جواب های خوب می رسیم . وقتی این سوال رو می پرسیم که این بنده خدا نمی دونم چه مشکلی توی زندگیش هست که اینجوری برخورد کرد ، به جواب های آرامش بخش می رسیم  . به جای اینکه تنفر باشه ، احساس همدردی ، احساس پذیرشه ، احساس اینکه اقا شاید منم اگر تو این شرایط بودم یه همچین برخوردی بدی رو داشتم . این سوال که اون چه ویژگی مثبتی داره احساس خوبی به ما میده ، تمرکزمون رو از روی ویژگی های ، چقدر این سوال تو روابط خوبه ، مخصوصا توی روابطی که به هم نزدیکید ، خوب . 

خوب پیش میاد دیگه بالخره پیش میاد توی روابط که آدمها حالا اونایی که توی روابط عاطفی هستند یه ناراحتی یه کدورتی پیش میاد یه بحثی پیش میاد و اون یکه ذهنش رو تربیت نکرده این بحثه شروع می کنه مثل خوره ، چرا این کار رو با من کرد ، حتما من رو دوست نداره فلان ، همینجوری شروع می کنه ، دفعه قبل هم اینکار رو کرده بود ، بعدا هم دوباره می خواد این رفتار نامناسب رو داشته باشه ، اگر جلوی دوستام این کارها رو بکنه چه بلایی سرم میاد ، اگر جلوی خانواده ام این رفتار رو با من داشته باشه چقدر بد میشه ، و و و همینجوری ، اگر جلوی بچه ها این کار رو بکنه ، اگر با بقیه ، یعنی همینجوری این ذهن تربیت نشده میاد این سوالات رو می پرسه ، خوب ، برخورد نامناسب سوالهایی می پرسه که جوابش احساس بدی به آدم میده . ذهن تربیت شده این اینرو می پرسه که فارق از این رفتاری که کرد چه ویژگی مثبتی داره این عزیز دلم من که می تونم الان بهش توجه کنم . این سوال جادوییه ها ، این سوال شما رو آروم می کنه . وقتی که شما آرام بشید و شما احساس خوبی داشته باشید وقتی که شما واکنش گرا نباشید ، اتفاقی که می افته به طرز جادویی رابطه خودش درست میشه . اصلا نمیخواد کاری بکنید ، اصلا نمی خواد کاری بکنید ، اینا همش تو ذهن تو اتفاق می افته ، اصلا کاری به اون نداریم ها . اینها همش تو ذهن ما اتفاق می افته ، به طرز جادویی رابطه درست میشه و طرف خودش مثلا ، مثلا توی این مثال طرف میاد معذرت خواهی میکنه در آغوشت میگیره میکه ببخشید من کنترلم رو از دست دادم . یا مثلا میره برات هدیه ای میگیره ، تازه کلی مثلا اون هدیه ای که اصلا خودت فکرش رو هم نمی کردی برات میگیره ، بخاطر اینکه تو تونستی ذهنت رو کنترل کنی ، تونستی یه رفتار متفاوت از بقیه بروز بدی . سوال خوب ، سوال خوب ، من یادمه الانم موقع نزدیک انتخابات ریاست جمهوری دوهزار و بیست ، انتخابات دوهزار و شونزده بین هیلاری کلینتون و دونالد ترامپ جز آخرین مناظره هاشون یک در واقع ، به هم تاختن . اون این رو نابود کرد ، ترامپ کلینتون رو نابود می کرد ، کلینتون ترامپ رو نابود می کرد ، تو نمی دونم حالیت نیست ، تو نمی فهمی ، اون می گفت تو هیچی نمی فهمی ، می گفت تو باید بری زندان ، اون می گفتش که تو باید بری زندان فلان همینجوری به هم می تاختن ها . فکر کنم هم اگر هم اشتباه نکنم مناظره آخر بود .

خلاصه دیگه تمام تیر ترکش رو گذاشته بودن که آقا له کنن طرف مقابلش رو . تو سیاست هم یه چیز پذیرفته ایه ، اینکه آقا شما می خوای انتخاب بشی دیگه آقا هر جوری که می تونی طرف رو له کن که مردم به اون رای ندن به تو رای بدن . هر کی ، دیگه اینا دیگه چیزیه که ، مخصوصا تو جامعه امریکا یه بحث پذیرفته است . خیلی مثلا نمیگن چقدر آدم بی ادبه . میگن آقا دیگه مثل ، مثل کشتیه ، مثل بکسه . میگن آقا میدان مبارزه است ، اینجا نکشی می کشنت ، نزنی میزننت ،  تاجایی که می تونی بزن اگر زورت می رسه ، اگر هم نمی رسه که شکست رو بپذیر ، مثلا توی این مثال قبول کن که اون رئیس جمهوره . یک نفر آخر این جنگ و جدال ، مثلا اینجوری بود که فکر می کنم مثلا از یه سری افراد ، حالا رندومی بوده ، چی بوده می اومدن سوال می پرسیدن از دو نفر جواب می دادن . سوال آخر افتاد به یه بنده خدایی ، فکر کنم هم اقا بود اگر اشتباه نکنم . یه آقایی بود خیلی آروم . بعد ببین چقدر سوال تفاوت ایجاد میکنه . کاش که اون فایله رو بتونید پیدا کنید ببینیدش . در اومد گفتش که شما این همه ، این هفته ها ، این ماهها بهم دیگه فحش دادید ، به هم دیگه دری وری گفتید ، همدیگر رو تحریب کردید ، کوچیک کردید ، حرف زشت به هم دیگه زدید . سوال من از شما اینه چه ویژگی مثبتی ، خانم کلینتون چه ویژگی مثبتی شما در دونالد ترامپ می بینید ، اگر بخای مثلا یه دونه ویژگی مثلا بگی آقا این هیچ ویژگی مثبتی نداره همش منفیه ، اون یه دونه چیه ؟ همین سوال رو از ترامپ پرسید ، شما چه ویژگی مثبتی رو در خانم کلینتون می بینید . اصلا این فضای تنش آلود بزن تا نخوری ، بکش تا کشته نشی با یک سوال مناسب اصلا تغییر کرد . و بعد یادمه که کلینتون گفتش که ، یعنی توجه رفت اصلا تا اون موقع توجه این بود که چکار کنم که طرف رو بکوبم با یه سوال متفاوت توجه رفت که چه ویژگی مثبتی طرف داره . یادمه که کلینتون جواب داد که ، گفتش که رابطه ای که بین این خانواده هست برام خیلی تحسین برانگیزه ، رابطه ای که بین دونالد ترامپ و بچه هاش هست ، دخترش ، پسراش انقدر دوستش دارن ، انقدر براش کار میکنن ، انقدر حالا توی کمپین انتخاباتیش از جون دل برای این بابا مایه گذاشتن که این رئیس جمهور بشه این برای من واقعیتش تعجب آوره که چطور یه خانواده ای انقدر همبستگی داشته باشه و انقدر مثلا بخواد کار کنه و تلاش کنه برای این که مثلا پیروز انتخابات بشن . بعد این ، ترامپ هم یه در واقع موضوعی رو گقت الان یادم نیست که چه ویژگی مثبتی از خانم کلینتون گفت ، فکر کنم گفت خیلی قویه ، خیلی مثلا کوتاه نمیاد ، وقتی تصمیم میگیره باید بهش برسه از اون آدمهایی نیست که تسلیم بشه این وسط و مقتدره و مثلا یه همچین چیزهایی فکر کنم در مورد خانم کلینتون  گفت . و این نشون میده حتی توی اون شرایط وقتی که سوال متفاوت میشه ، من همون موقع چقدر اون آدمه رو تحسین کردم . یه آدمه تو جمع اومد یه سوال متفاوت پرسید و بعد ، اون سوال سوال آخر بود ها . اون سوال ، یعنی بعد از اون تموم می شد دیگه اون برنامه و چقدر فضا عالی شد . چقدر تمیز شد ، چقدر هوا ، اکسیژن اومد تو اون فضا ، یعنی قشنگ آدم احساس خفگی میکرد اونقدر که داشتن به هم دیگه توهین میکردن . این کار رو ما با خودمون هم می تونیم انجام بدیم . تو هر شرایطی با سوالهای خوب ، توی رابطه عاطفی مساله ای بوجود اومده به جای اینکه بگیم چرا با من اینکار رو کرده ، نمی دونم اگر این کار رو بعدا بخواد بکنه چجوریه ، اگر جلوی بچه ها اینکار رو بکنه چجوریه ، اگر مثلا قرار باشه من با این آدم تا ابد زندگی کنم چجوریه . بگیم این آدم چه ویژگی های مثبتی داره فارق از این داستان ، فارق از این برخورد . بخاطر چه چیزهایی دوستش دارم ، از چه چیزهایش خوشم میاد . می دونی چقدر ، اصلا کاری نداریم به اون بگیم ها ، به خودمون ، تو دلمون بگیم اصلا این بحث ها یه موقع پیش نیاد که مثلا بگیم من دارم به ویژگی های مثبت تو فکر میکنم تو هم باید به ویژگی های مثبت من . اصلا کاری به اون آدمه نداریم ، ما قانون رو میدونیم که اگر من فارق از اینکه اون بابا کیه ، چکار میکنه ، نمی کنه ، توجه به نکات مثبت من می کنه ، نمی کنه ، اگر من بتوانم ذهنم رو متمرکز کنم به چیزهایی که به من احساس بهتری میده ، لاجرم اتفاقات خوبی برای من رخ میده . این قانون است ، نقطه سر خط ، تموم شد و رفت . اونوقت دیگه نمی گیم من دارم به تو به ویژگی های مثبت تو توجه می کنم ، تو هم به ویژگی های مثبت من . می گیم آقا قانون اینه اصلا کاری ندارم ، اون الان داره فحش میده ، ولی من سعی می کنم تو ذهنم بگم اقا این آدم چه ویژگی های مثبتی داره . بعد بینید جنس احساستون رو که چقدر تغییر میکنه . ببینید چقدر حالتون خوب میشه و ببینید که اگر بتونید این روند رو ادامه بدید چقدر خوب میشه یا اون رابطه بطرز جادویی خوب میشه یا بصورت جادویی از هم جدا می شید وارد یه رابطه جادویی میشید ، با یه آدم دیگه . ببینید که این اتفاق می افته تو مسائل مالی ، تو مسائل کاری تو مسائل سلامت جسمانی ، به هر شکلی ما می تونیم از این جنس سوالات بپرسیم که احسامون رو تغییر بده در نهایت نتیجه تغییر خواهد کرد .

هنوز سوالهایی هست که میشه در موردش صحبت کرد ، شاید جلسه بعد هم ادامه بدیم در مورد این سوالات ، خیلی لذت می برم که تو قسمت کامنت ها بنویسید که چه سوالهایی رو مطرح کردید ، تمرین ها رو به چه شکلی دارید انجام می دید ، کجاها تو خونتون در واقع این سوالها رو گذاشتید ، چه نتایجی داره اتفاق می افته بنویسید که هممون ازشون استفاده کنیم و لذت ببریم . عاشقتونم هر کجا هستید در پناه الله یکتا شاد سالم خوشبخت ثروتمند و سعادتمند در دنیا و اخرت باشید ، خدانگهدارتون باشه .

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها