جلسه 1 - قدم 12
به نام خدای مهربان ، سلام خدمت شما دوست عزیز و باز هم سپاسگذار خداوندم که به من فرصت داد تا جلسه اول از قدم دوازدهم رو با هم ادامه بدیم .
خدا رو صد هزار مرتبه شکر رسیدیم به قدم دوازدهم . آرام آرام مراحل تکاملی مون رو طی کردیم ، اون دوستانی که تمریناتشون رو انجام دادن ، وقتی برسیم به جلسه آخر از قدم دوازدهم و اون چکاب فرکانسی رو با هم مرور کنیم و مقایسه کنیم با قدم اول ، خیلی چیز ها دستمون میاد ، خیلی می فهمیم که چطور با کار کردن روی خودنون با کنترل کانون تمرکزمون با تغییر باروهامون چطور زندگی داره آرام آرام تغییر می کنه ، چرخ زندگی داره روان تر میشه ، اتفاقات خوب داره بیشتر رخ میده و این تازه شروع کاره . یعنی من یادمه وقتی که در واقع اومدم وارد این مسیر شدم ، البته که خوب به این وضوح نمی دونستم قانون رو ، یعنی به این وضوح که یک شاید بگم مثلا پنج درصد این وضوح رو نمی دونستم ، شروع کردم سال نمی دونم چند بگم ، سال هشتاد و شش بگم ، هشتاد و پنج ، هشتاد و شش بگم ، یادم نیست دقیقا ، ولی وقتی شروع کردم و حالا می گم هی آزمون و خطا هم داشت ، شروع کردم به کتاب خوندن ، بعد کتاب ها یه سری هاشون خوب کمک کرد یه سری هاشون خیلی گمراه کرد ، همینجوری با ازمون و خطا رفتم جلو تا رسیدم به سال فکر م یکنم نود و یک ، نود ، نود و یک که دیگه رسیدم به اصل داستان ، یعنی بعد از پانصد تا کتاب خوندن رسیدم به اینکه که آقا اصل چیه و خوب تا اون موقع رشدم خوب بود ، رد مالیم بد نبود ، خوب بود ، یه روند خوبی بود ، یعنی مهمتر از همه حالم خیلی خوب بود . امید به آینده ام خیلی زیاد بود ، خیلی مثبت شده بودم ، خیلی شاد شده بودم ، خیلی بیشتر با خودم در صلح بودم ، خیلی پلن داشتم برای آینده ام . یعنی در واقع از سال فرض کن هشتاد و پنج هشتاد و شش شروع کردم به کار کردن روی این مباحث تا سال نود ، نود و یک بین پنج شش سال ، داشتم آزمون و خطا می کردم ، داشتم مثلا کتاب می خوندم بعد این چی میگه می رفتم اون کار رو انجام می دادم ، اون چی میگه ، سعی می کردم مثلا رفتارهام رو عوض کنم ، سعی می کردم واکنش هام رو به اتفاقات رو عوض کنم ، حالا یه زمانیش که راننده تاکسی بودم بعدش مثلا دانشگاه بود و مسائل مربوط به اون ، ولی چیزی که قشنگ یادمه اینه که امیدم ، می دونی امیدم به آینده خیلی زیاد شده بود ، یعنی انگار که هدفمند شده بودم ، انگار که مثلا یه حسی به من می گفتش که تو می تونی به هر چی که بخوای برسی ، حالا ببین چی میخوای و بیا براش قدم بردار . یعنی انگار یه امیدی به من داده شده بود که آقا من می تونم زندگیم رو اونجور که می خوام خلق کنم و با این امید حرکت کردم و خیلی خیلی حالم خوب بود . از لحاظ سلامتی خیلی سر حال بودم ، از لحاظ روابط به سرعت پیشرفت کرده بودم . یعنی توی روابط دیگه ترکونده بودم انقدر که عالی عمل کرده بودم . از لحاظ در واقع ایمان به خدا خیلی بهتر شدم . از لحاظ مثلا اون در واقع احساس ارزشمندی احساس لیاقت خیلی بهتر شده بودم . از لحاظ اینکه واکنش های خشمگینانه به اتفاقات نداشته باشم ، عصبی نشم ، زود ناراحت نشم ، خیلی بهتر شده بودم . این اون در واقع روندی بود که طی شد تا سال نود نود و یک که دیگه فهمیدم که آقا اصل و اساس کانون تمرکزه و بحث داشتم احساس خوبه .
از اونجا به بعد و اینکه فهمیدم اقا چطور چه باورهایی من رو داره عقب می اندازه مخصوصا از لحاظ مالی ، چون مسائل خیلی خوب رشد کرده بود ولی مسائل مالی انجوری که من می خواستم رشد نکرده بود و از اونجا به بعد سرعت اتفاقات خیلی بیشتر شد یعنی اصلا ، بیشتر منظورم دهها برابر بیشتر شد ها ، یعنی انگار که مثلا اونها هی داشت من رو آماده می کرد برای اینکه برسم به اصلا داستان ، برای اینکه برسم به اصلا قانون . تا اون موقع خیلی ، خیلی چیزها تو ذهنم می گشت در مورد اینکه چطور زندگی کنم چطور به قانون عمل کنم ، قانون چیه ، اصلا راه خوشبختی چیه ، خیلی مثلا موارد متعددی بود ، بعضی هاشون همدیگر رو نقض می کردن . ولی یادمه سال مثلا شاید نمی دونم دقیق ، اطلاعاتم خیلی دقیق نیست در گذشته ، سال نود بگم ، تود و یک بگم ، هشتاد و نه بگم ، یادم نیست ولی یه چیزی بین این سالها . اونجا بود که قشنگ یادمه یه روزی گفتم اقا اصل داستان احساسه ، اصل داستان کانون تمرکزه . من بیام آگاهانه شروع کنم به کار کردن روی این دو تا موضوع کانون تمرکز که دارم به چی توجه می کنم در هر لحظه و چه احساسی دارم ، و اونجا بود که سرعت اتفاقات خیلی رفت بالا به همین دلیل هم می گم که اگر یکی می اومد و از روز اول به من این رو می گفت ، یعنی کسی که من بهش اعتماد داشتم ، یه کتابی که من باور داشتم بهش ، خوب ، می اومد می گفتش که کل داستان اینه که تو یه فرکانسی رو داری ارسال می کنی به جهان در هر لحظه و جهان هم داره طبق اون فرکانس اتفاقات رو وارد زندگیت می کنه ، اتفاقات ، شرایط ، آدمها ، موقعیت ها ، ایده ها ، همه چیر ارتباط مستقیم داره با اون چیزی که داری به جهان ارسال می کنی . بعد من احتمالا این سوال رو می پرسیدم که خوب چجوری من می تونم ارسال کنم بفرکانس رو ، بعد اونم می گفت مثلا شما در هر لحظه داری این کار رو انجام میدی ، کار یه چجوری انجام بدم نیست ، با هر بار که در مورد موضوعی صحبت می کنی با هر بار که به یه چیزی توجه می کنی با هر بار که یه فکری توی سرت می چرخه . بعد من می گفتم که خوب من هزاران فکر تو سرم می چرخه هر بار به یه موضوعی توجه می کنم ، ار کجا بفهمم که توی مسیر درست هستم یا تو مسیر نادرست هستم ؟ بعد اون به من می گفتش که از احساست ، ببین اون فکری که توی سرت داره می چرخه یا اون چزی که داری بهش توجه می کنی چه احساسی به تو میده ، اگر احساس خوب بهت میده ، احساس خوب یعنی احساس امید ، احساس شادی ، احساس لیاقت احساس نشاط ، احساس در واقع رهایی ، احساس توکل ، احساس ارزشمندی و هر چی که می شه بهش گفت احساس خوب . اگر داره بهت میده یعنی اون فکره فکر خوبیه نگهش دار و روش کار کن و هر بار و هر بار از این جنس فکر ها تو سرت بچرخون یا ار این جنس کانون توجه رو بهش توجه کن . و اگر اون چیزی که فکری تو سرته یا چیزی که بهش توجه می کنی احساس ترس بهت میده ، احساس ناامیدی بهت میده احساس غم بهت میده احساس استرس بهت میده ، اون چیزی که داره تو رو از هدفت دور می کنه و به همون نسبت به همون در واقع فرکانس اتفاقات رو برات میاره ، اتفاقاتی برات میاره که ترس بیشتر برات داشته باشه ، یعنی نگرانی بیشتر داشته باشه ، ناامیدی بیشتر داشته باشه .
اگر یکی اون اول داستان یه کسی که من باورش داشتم به این وضوح می اومد می گفت آقا همین است و دیگر هیچ ، این کل کل فرموله خوب . ولی این فرموله تمرین داره دیگه ، یعنی هی باید تمرینش کنی تا بهتر بشی ، ذهن چموشه ، باورهای قدیمی هستند ، نگاه ما به دنیا به واسطه پردانمون و پدران پدارنمون بوده ، به خاطر همین یه ذره شاید مثلا تو اول کار یا حتی وسط کار مقاومت کنه ذهن و باید ، ولی این اصله . این اصله و تو باید هر روز این اصل رو با خودت یاد آوری کنی و هر روز این کار رو بکنی . من فکر می کنم اگر یه همچین اتفاقی می افتاد من خوب خیلی زودتر اون رونی زندگی برام رخ می داد هر چند که واقعا از وقتی که با تمام وجود خواستم تغییر کنم خداوند از همه طریق نشانه ها رو به من داد ها . شاید من اون موقع هنوز اونقدر آمادگی دریافت آگاهی انقدر خالش رو نداشتم ولی ، گفتم بخاطر اینکه خیلی هاتون وضعیت تتون از من بهتره ها ، خیلی هاتون ، شاید نود و نه درصد کاربرای سایت وضعیت در واقع درونی شون از اون موقع من و از حالا خنواده ای که من توش بزرگ شدم ، شرایطی که من توش بزرگ شدم مسائلی که من داشتم و اینا بهتر بوده باشه از همه لحاظ ، خوب نه فقط از لحاظ مالی از لحاظ روحی عاطفی مسائلی که حالا من درگیرش بودم دیگه ، به همین دلیل من چون خیلی عقبه درب و داغونی داشتم خیلی نیاز داشت که متعهد بشم ، هر چند که اون نعهدم بخاطر این بود که دیگه پدرم در اومده بود دیگه مثلا واقعا توی جاهایی داشتم خیلی اذیت می شدم بخاطر اون نگاه و بخاطر اون طرز فکر و بخاطر اون مسائلی که حالا بود و اون درگیری هایی که خودم با خودم و خودم با دیگران داشتم . و وقتی که بقدر کافی رو خودم کار کردم آماده دریافت این آگاهی خالص تر شدم و اگر شما تو دوره دوازده قدم هستید و دارید این حرفها رو می شنوید یعنی اینکه اون آمادگی رو دارید خوب ، یعنی اون آمادگی رو دارید ، چون من اون موقع به این حرفها نرسیده بودم اصلا ، یعنی اون کتاب هایی که می خوندم اینها رو نمی گفت ، هر چند که می گم برای اون موقع من یه سری درها رو باز کرد یه سری مسیر ها رو گفت ولی واضح نبود دیگه ، واضح نبود ، خیلی ، وقتی مثل این میمونه که مثلا شما بخاین علمی رو یاد بگیری بعد هزاران هزار تبصره و تک ماده و اینها توش باشه . مثلا یه قانونی رو مثلا فرض کن یه قانونی رو مثلا شما می خوای وکالت بخونی یه قانونی رو می خوای یاد بگیری بعد قانون رو به شما می گن بعد مثلا پنجاه تا صد تا دویست تا تبصره هم داره که اگر اینجوری بود اونجوری نمیشه ، اگر اونجوری بود اینجوری نمیشه ، یعد شما خیلی سخته که اون قانون رو حفظ کنی دیگه و خیلی سخته که به اون قانون عمل کنی دیگه چون دهها و صدها موقعیت مختلف رو داره که میگه آقا تحت این شرایط قانون اینجوری عمل نمی کنه .
کتاب ها برای من اینجوری بود ، کتاب ها برای من مثل این این بود که یه قانونی رو دارن میگن و صد ها تبصره داره توش و من هی باید حواسم باشه که در این حالت چجوریه در اون جالت چجوریه تا اینگکه رسیدم به نقطه ای که آقا یه قانون ساده که هیچ تبصره و تک ماده و هیچ گونه شکل دیگه ای نداره ، همینه ، کلیتش همینه ، افکار تو داره فرکانس هایی رو به جهان ارسال می کنه ، افکار تو حاصل کانون توجهته ، افکار بنیادین تو حاصل باورهاته ، باورها همون فکرهایی ان که هر بار تو ذهنت می چرخه و ایناها دارن اتفاقات رو رقم می زنند ، شرایط و موقعیت ها رو وارد زندگیت می کنند . فارق از اینکه کجا زندگی کنی افکار تو داره این کارها رو انجام میده بنابراین برای تغییر اتفاقات و شرایط تو باید بشینی افکارت رو عوض کنی به چه شکل افکارت رو عوض کنی با تغییر کانون توجهت ، تغییر ورودی هات با نگاه کردن به دنیا از زاویه ای که به تو احساس بهتری بده و دیگه ، دیگه حالا پیدا کن راهش رو دیگه ، حالا بشین باورهاش رو بساز و به اون ایدهه ایی که بهت گفته میشه تو مسیر عمل کن و تمرین کن و حرکت کن و سعی کن در واقع توی این مسیر بمونی . این ، این آگاهی که به این شکل به شما گفتم سال شاید نود نود و یک شروع شد ، و من تا سال نود و چهار دیگه واقعا اون چیزهایی که می خواستم تو زندگیم داشتم مخصوصا از لحاظ مالی . یعنی مثلا سال نود و چهار می تونستم با اون دارایی که دارم می تونستم قصر برای خودم توی ایران برای خودم بسازم ، یه قصر مثلا با بیست تا اتاق خواب ، هر جوری که می خواستم ، استخر هر چی ، این در حالی بود که نود و یک شرایط مالی من شرایط نرمالی هم حتی نرمالی هم نبود ، به همین دلیل این مسیره از یه جایی که شما باور می کنید و متعهد می شید و عمل می کنید و ادامه می دید و دیگه هیچ چیز دیگه ای رو و هیچ کاری به هیچ کس دیگری ندارید و فقط همین مسیر و ادامه میدید از اونجا به بعد شروع می کنه به رشد سریعتر به اتفاقات بهتر به یه جایی می رسید انقدر اتفاقات خوب براتون رخ میده و انقدر زندگی ، هی دوست دارم این جمله رو بگم چرخ زندگی رون تر میشه که اصلا خدا ، یادتون میره که قبلا جور دیگه ای بوده ، فکر می کنید که کلا همیجوری بوده یا کلا فکر می کنید که باید همینجوری باشه و فکر می کنید که برای همه همینجوریه یعنی یادتون میره که بابا اصلا این ، این رو خودتون خلقش کردید ، این شرایط اصلا نبوده انقدر که شرایط خوب موندگار میشه وقتی که شما در واقع به صورت بنیادین به این شکل عمل می کنید .
حالا برای اینکه این شیوه رو ، این شیوه در واقع عمل کردن به قانون رو بیشتر تمرین کنیم باید بریم سراغ تمرین ستاره قطبی . یعنی تمرین ستاره قطبی یعنی شاکله اون تمرین ها ، خوب ، حالا با هر اسمی ، اون چیزی بود که من از وقتی قانون رو فهمیدم هر روز و هر روز روش کار کردم ، قانون چی میگه ، قانون میگه افکار تو و کانون توجه تو اتفاقات تو رو رقم می زنه ، خوب کاری که باید من انجام بدم این بود که شب قبل از خواب ، چون می دونستم که وقتی که می خوابم همه چیز تو ، ارسال فرکانس متوقف میشه ، خوب شب قبل از خواب بیام یه سری فرکانس هایی تولید کنم که صبح ادامه اون رو برم . چون این رو هم می دونستم که صبح که از خواب بلند میشم ادامه اون چیزی توی ذهنم شروع می کنه به حرکت کردن که شب قبل از خواب تو ذهنم بوده ، پس بیام اون رو قبل از خواب آماده اش کنم و یواش یواش برسیم به اینکه در هر لحظه تمرکزمون روی زیبایی ها باشه . بعد من می اومدم چکار می کردم ، می اومدم شب قبل از خواب ، الانم این کار رو می کنم ، الانم بهتون میگم به چه شیوه دیگه ای داره اتفاق می افته ولی همون کانسپت داره اتفاق می افته . می اومدم مثلا می نوشتم زیبایی های که توی اون رو بهش برخورد می کردم ، ایده هایی که مثلا بهم الهام شده بود ، موقعیت هایی که مثلا می تونم در اینده داشه باشم و هر چیزی که به من احساس بهتری میده . نعمت هایی که مثلا تو اون روز داشتم و مثلا تو ، تو روابط باشه تو سلامتی باشه تو مسائل مالی باشه تو مسائل کاری باشه می اومدم می نوشتم ، یه دفتر ، هر باز یه سر رسیدی داشتم برای مثلا اون سال بعد من کلی سر رسید پر کردم دیگه ، هر شب می اومدم تو تاریخ همون روز ، سر رسیدم جوری بود که تو همون تاریخ یه ورق کامل داشت تو تاریخ همون روز می نوشتم ، خدایا شکرت به خاطر این قضیه ، خدایا شکرت به خاطر این اتفاقی که افتاد ، خددایا شکرت به خاطر این ایده ای که به من دادی و شب که می خوابیدم صبح که بلند می شدم با همون سپاسگذاری ها ، با همون احساس خوب با همون فرکانس و بعد ادامه میدادم . میدونی اون حال خوب ، اون احساس خوب چیزی بود که من می خواستم ، این نبود که مثلا من بیام گروکشی کنم بگم خوب من حالا انقدر روی خودم دارم کار می کنم کی اون خونه رو می خرم ، کی اون ماشینه رو می خرم ، واقعا دارم می گم من اصلا اینجوری فکر نمی کردم . من می گفتم اقا یه مسیریه دارم میرم و هی این فرکانسه داره قویتر میشه داره هی اتفاقات رو رقم میزنه ، یعنی اینجوری نبود که بشینم روز شماری کنم یا لحظه شماری کنم برای ریسدن به فلان خواسته ام اصلا اینطور نبود ، یعنی زندگی می کردم ، جریان زندگی رو زندگی می کردم ، ولی می دیدم می فهمیدم حس می کردم که جریان داره رون تر میشه چرخ زندگی من داره بهتر میشه و این بهتر شدنه که محسوس بود ، یعنی مگر اینکه من واقعا ناشکر می بودم که محسوس نبود ، ناشکری هم این بود که مثلا می گفتم نه پس کی اون خونه ، پس کی اون ماشینه ، در صورتی که هزار تا اتفاق ریز و درشت باحال داشت رخ میداد . و چون می فهمیدم این رون شدنه داره ادامه پیدا می کنه و هی داره رون تر میشه هی با امید بیشتر کار میکردم با ایمان بیشتر کار میکردم ، کمتر به حرف اون آدمهایی که می گفتن مثلا نمی شه یا اوضاع سخته یا فلان یا بدبختر می شیم یا فلان تر می شیم فکر می کردم یا توجه می کردم ، اصلا یواش یواش از یه جایی به بعد اصلا کمتر کاری به هیچ کس ، اصلا کاری به کسی نداشتم ، دیگه می گفتم آقا داره این اتفاقات به این خوبی رخ میده من دیگه اصلا چه کار دارم که بقیه چجوری فکر می کنن ، اصلا چه کار دارم به بقیه ، بذار بقیه هر جور که می خوان فکر کنن ، من که دارم نتیجه رو می بینم ، من که دارم جال خوبم رو می بینم ، من که دارم سلامتیم رو می بینم ، من که روزی صد تا معجزه ریز و درشت رو دارم می بینم توی زندگیم ، از همه لحاظ از اینکه توی خیابون پول پیدا کنم از اینکه یه رابطه ای که ناجالب بوده جالب بشه ، از اینکه مثلا یه ایدهای که خیلی جالب به ذهنم برسه مثلا پول می تونه برای من خلق کنه و و و بی نهایت موضوع دیگه ، بعد می گفتم خوب همین روند رو ادامه بدم دیگه ، صبج که بلند می شدم دوباره به همون شکل ، سعی می کردم به زیبایی ها توجه کنم . می رفتم سر کار مثلا این ، اصلا همش هم حالا داستانش هم خیلی طولانیه و همش اتفاق می افتاد که هی به جای بهتری هدایت می شدم به جای سر سبز تر ، تا اینکه مثلا دفتر کار من توی تهران قبل از اینکه از ایران مهاجرت کنم توی پارک ملت بود دیگه ، و در واقع تو سینما پردیس ، پردیس سینمایی ملت بود یه جایی که اصلا کلا فضای دفتر کار من به پارک باز بود ، یعنی کلی شیشه قدی بود که هر روز که ما می رفتیم فقط زیبایی می دیدم ، یعد این درخت ها مثلا پاییز رنگشون عوض می شد ، یهار شکوفه می دادند ، پارک ملت هم پارک تمییزیه تو تهران ، خیلی مثلا جای فوق العاده ایه . بعد می گفتم ببین همه جوره از همه طریق داره بهتر میشه ، کار کردن ، نمی دونم ایده هایی که بهم گفته میشه توی کار ، کارمندهایی که در واقع خداوند هدایت می کرد به سمت ما می اومدن چقدر کیفیتشون بهتر بود از قبلی ها و و و .... هزار تا موضوع دیگه . همینجوری هی این کار کردنه ، توجه کردن به زیبایی ها ، هی در واقع تمرکز کردن به سپاسگذاری نعمت ها و و به این شکل عمل کردن اوضاع رو بهتر و بهتر و بهتر کرد دیگه و و و به همین شکل تا الن هم همینجوریه دیگه .
ولی موضوع اینجاست که من باور کردم که کل داستان همینه . بعضی موقع ها میشه آدم مثلا یادش میره ، ولی اگر هر بار با این فایلها به خودش یادآوری کنه و نتتیجه رو ببینه ، و بگه بابا من دو سال پیش شرایطم چی بود الان شرایطم چیه ، ماها یه موقعی خیلی ناسپاس می شیم . یعنی انتظار داریم که آقا مثلا شرایط خوب این باشه که فلان مثلا ویلا رو داشته باشم ، فلان خونه رو داشته باشیم ، فلان ماشین رو داشته باشیم ، فلان رابطه رویایی رو داشته باشیم ، می گیم شرایط ، این چیزیه که من می خوام . در صورتی که اگر آدم یه ذره واقع بینانه نگاه کنه به قانون تکامل می گه که آقا من پارسال انقدر بدهکار بودم ، انقدر قرص می خوردم ، انقدر حالم بد بود ، انقدر در ماه در هفته مریض می شدم ، انقدر رابطه عاطفیم درب و داغون بود ، انقدر با خودم در صلح نبودم ، انقدر هر باز یه چیزی خراب می شد توی خونه ، هر باز یه خرج الکی اضافه ای می افتاد مثلا رو دوشم ، هر باز چه می دونم یه کسی از من توقعی داشت از دوستان از خانواده که براش فلان کار رو انحام بدم و و و .... هزار تا موضوع شبیه این و هیچ کدوم از اونا نیست یا به شدت کمتر شده اون مسائل و مشکلات و اون بدهی ها و اون بیماری ها و توقع افراد و و و ... حالا هزار تا چیز دیگه . خوب پس معلومه مسیر درسته دیگه ، من این مسیر رو ادامه بدم با قدرت بیشتر ادامه بدم با باور بهتر ادامه بدم ، خوب . یعنی اون چیزی که من دوست دارم شما ها درک کنید اینه که بفهمید که داره اوضاع بهتر میشه . یعنی این نباشه که بگید آقا من تا وقتی که درآمدم به اون عدد نرسیده من راضی نیستم یا مثلا فکر نمی کنم تغییری رخ داده باشه . اگر شما سپاسگذار این چیزی که تغییری که تا الان رخ داده باشید و ببینید که به چه دلیل رخ داده ، روند تغییرات از اون موقعی شروع شده که شما روی خودتون کار کردید ، شما روی فرکانس هاتون کار کردید ، شما روی کانون تمرکزتون کار کردید ، شما روی احساستون رو کنترل کردید ، شما واکنشوتون رو به شرایط تغییر دادید خوب ، حالا اولش سخت تره ، هر چقدر آدم کار می کنه براش کار راحتری میشه که واکنش بهتری نشون بده به اتفاقات به شرایط . اگر این رو درک کنید و ادامه بدید همون مسیری که من رفتم ، ادامه بدید به خواسته هاتون راحت می رسید ، یعنی یه جوری به خواسته هات ، همین الانش هم مطمئنم همینجوری شده به خیلی از خواسته هاتون رسیدید که نفهمیدید رسیدید ، یعنی یه جوری به خواسته هاتون می رسید که نمی فهمید رسیدید ، بعد نگاه می کنی عهههه من این رو توی دفترم نوشته بودم ها جز خواسته های پارسالم بود ها ، الان توی زندگیم دارم . یعنی انقدر این روند طبیعی اتفاق می افته ، انقدر این ، این خواسته ها آرام و طبیعی وارد زندگی شما میشه که شما اصلا سورپرایز نمی شید . هر چند که ممکنه بعضی از خواسته ها یه ذره مثلا سورپرایزتون کنه ، ولی اغلبشون اینجوریه که شما وقتی دفتر های گذشتتون رو باز می کنید که مثلا از خدا می خواستید که چه چیزهایی رو به شما بده ، انوقت می فهمید که وارد زندگی تون شده ، حالا از لحاظ روابط عاطفی ، از لحاظ موقعیت کاری ، از لحاظ ارتقا شغلی ، از لحاظ هر چی که هست ، خوب ، به خاطر همین دوست دارم که این ، این ، این شکل فکر کردن و این شکل در واقع انتظار داشت از پاسخ جهان رو درک کنید ، از اونجایی که افکار ما یک شبه تغییر صد و هشتاد درجه نمی کنه به همون شکل اتفاقات هم یک شبه عوض نمی شه ، یک شبه متحول نمی شه ، من هنوز که هنوزه قشنگ احساس می کنم چقدر جا دارم برای کار کردن روی خودم ، درسته که خیلی از مسائل قبلی و ناراحتی های قبلی ، افکار بیماری زای قبلی خیلی کمتر تو ذهنم میاد ، درسته که خیلی توی یکسری مسائل قوی تر شدم ، اما باز هم می دونم که باید روی این مسیر کار کنم ، باز هم می دونم ، همین دیروز ما رفته بودیم اونور دریاچه حالا شما دارید این سمت رو می بینید ، اونور دریاچه ما مرغ و جوجه هامون رو بردیم گذاشتیم اونور ، بعد غروب بود صندلی هامون رو هم ، دو تا صندلی رو هم گذاشتیم اونور دریاچه که غروب ها که مثلا می خوایم در مرغ ها رو ببندیم ، در قفس مرغ ها رو ببندیم بریم مثلا اونجا یه ساعتی بشینیم ، بعد عزیز دلم چایی درست کرده بود و رفتیم اونور با جت اسکی هم می ریم ، خیلی فضای باحالیه ، بعد داشتم همینجوری توجه می کردم به این هوا ، هوا هم خیلی خوب ، نه گرم بود نه سرد بود یه ، یه نور نارنجی رنگی هم به خونه زده بود از اون بیرون ، بعد بوی عطری توی فضا بود و صدای این مرغ و خروس ها و این گنی ها همین مرغ شاخدار ها صدای قققققق از این صدا ها می دادند ، این فضا ، بعد همینجور داشتم نگاه می کردم فکر می کردم ، بعد وقتی که دیگه مثلا می خواستیم جمع کنیم بیاییم اینور به عزیز دلم گفتم ، گفتم می دونی این یک ساعتی که ما نشستیم اینجا و اینها رو دیدیم و این زیبایی رو تحسین کردیم و این اب رو و این طبیعت رو و این مرغ و خروس ها رو و این عطری که توی هواست رو تحسین کردیم می دونی چقدر فرکانس های خوب به جهان فرستادیم ، می دونی چقدر اتفاقات خوب برامون هی می افته بواسطه این نوع نگاه همون ، می دونی چقدر مهمه که ما این کار رو انجام بدیم ، می دونی چقدر مهمه که ما این کار رو انجام بدیم ، می دونی چقدر مهمه که ما وقت بزاریم برای همچین کاری که به ظاهر ، به ظاهر اینه که تو چکار می کنی ، نشستی مثلا روی صندلی مثلا تحسین می کنی زیبایی ها رو ، برو بابا برو یه کاری بکن ، برو دنبال یه نونی که خربزه ابه ، برو یه حرکتی بزن ، خیلی موقع ها من خودم توی ذهنم این میاد که اینا کار نیست یه کار عملی انجام بدم حتما ، در صورتی که وقتی که آدم توی این فضا قرار می گیره و شروع می کنه به تحسین کردن انوقت یه ایده ای بهش گفته میشه یه کاری رو انجام میده در نهایت ولی ایده ای که بعد از تحسین ها یه ایده یا شرایط یه اتفاق یه آدم یه موقعیتی بعد از این نوع نگاه به وجود میاد که وقتی اون کار عملی رو می کنی و اون ایده را انجام میدی و اون مسیر رو میری صد ها برابر هر کار دیگه ای از همه لحاظ فراوانی نعمت و ثروت وارد زندگیت می کنه ، خوب .
یعنی اگر شما این رو درک کنید که اون مسیری که به شما الهام میشه فرض کن بذار من هی مثال بزنم بهتر روشن بشید ، فرض کن که شما باید مثلا یخچال خونت خراب شده شما باید این یخچاله رو ببری درستش کنی بعد برای درست کردنش چه می دونم این رو ییه ماشینیه یه وانتیه چه می دونم تریلی چیزی بگیری سه چهار پنج نفر آدم بگیری وردارن بیارن دو طرف ، چهار طرفش رو بگیرن ببرن بذارن تو تریلی بعد ببرن تو اون شرکت بعد درست کنن و فلان و اینا ، این کاریه که باید انجام بدی ، کاریه که نرم چیزه که جامعه انجام میده ، ولی شما میایی به جای نگران بودن ، میایی تمرکز می کنی به زیبایی ها و تمرین ستاره قطبیت رو انجام میدی ، بعد یه نفر میاد مثلا یه دوستی یا مثلا از دوستان قدیمی یا دوستان جدید یا فامیلها ، یکی میاد خلاصه میاد خونه میگه ، چخبر چکار می کنی ، می گی سلامتی یه برنامه دارم می خوام یه در واقع چند نفر بیان کمک کنن یه کارگری بگیرم یه ماشینی بگیرم ، یخچال رو ببرم درست کنن ، یخجال چشه مگه ؟ والا هیچی یخچالمون یه ذره نمی دونم مثلا یخ یخ نمی کنه یخ نمی بنده یا مثلا چه می دونم یه همچین اتفاقی براش افتاده ، بعد میگه بابا بذار من بهت بگم این رو میایی اینجا دکمه رو میزنی یا اینرو می کشی بیرون یا این واشره رو از این ور وصل می کنی من اتفاقا این تجربه رو داشتم ، بیا درست میشه الان بزن ، یه ساعت دو ساعت بعد ببین قشنگ یخ می زنه . می دونی در هر صورت تو رفتی اون واشره رو یا اون تغییری که اون بابا گفت رو انجام دادی ، یه کار عملی انجام دادی ، خوب ، ولی مقایسه کن این کار عملی رو با اون که بری چهار تا کارگر بگیری ورداری این رو ببری بیرون ، این مثال رو تو هر اسکیلی می تونید در واقع بزنید ها برای خودتون .
می می خوام بگم جهان اینجوری عمل می کنه . اون کاری که به شما الهام میشه یا اون موقعیتی که بوجود میاد بعد از تمرکز کردن بر روی زیبایی ها ، بعد از تمرین ستاره قطبی شب و قبل از خواب و روز به محض بیدار شدن یه همچین کارهایی برای شما انجام میده ، همتون وقتی یه همچین مثالی می زنم ، یه همچین مثالی زدم یادتون میاد چیزهای شبیه به اینها ها ، ولی متاسفانه آدم یادش میره ، متاسفانه آدم نمی دونه دلیل اینکه اون بابا اون روز خاص بیاد و اتفاقا همون کسی باشه که از یخچال سر درمیاره یا همون مشکلی که برای یخچال بوجود اومده برای اون هم بوجود اومده ، با پدر در اومدن و کلی تحقیق و هزینه رسیده به راه حلش و راه حلش رو توی یک کلمه توی یه جمله به شما میگه و شما همون موقع انجام میدی و نتیجه رو درست می کنی ، یادمون میره که این از کجا آب می خوره ، یادمون میره که ایم از کجا داره آب می خوره . به همین دلیل وقتی که روی ستاره قطبی کار می کنی و تمرکزتون روی زیبایی ها می گذارید ، در واقع کانون توجهتون کنترل می کنید ، وقتی احساستون رو در قبل از خواب بهتر می کنید با یه آرامشی می خوابید ، صبح که به محض بیدار شدن آگاهانه با توجه ، در واقع بی توجه به اینکه مردم چجوری زندکی می کنن ، سعی می کنی خودت فکرت رو کنترل کنی حالا تو اداره تو سوار اتوبوس مترو هر کجا که میری یه با گذاشتن یه فایل صوتی با گذاشتن یه آهنگ مناسب با صحبت کردن در مورد خواسته هات و شنیدنش یا به هر شکل دیگه ای سعی م یکنی فرکانست رو به شکلی تغییر بدی ، کانون توجهت رو به شکلی تغییر بدی که بهت احساس بهتری میده ، انوقت می بینی که زندگی چقدر عالی میشه ، چقدر آروم میشه ، چقدر لذت بخش میشه ، چقدر اون چیزهای که می خوای ، اون ابزارهایی که می خوای برای اینکه به هدفت برسی چقدر راحت وارد زندگیت میشه . اون ابزارهایی رو که می خوای برای اینکه به هدفت برسی چقدر راحت وارد زندگیت میشه . انوقت می فهمی که قانون داره چجوری کار می کنه ، ولی ذهن فراموش کاره ، دوباره یادش میره ، دوباره من باید این حرف ها رو بزنم ، هم به خودم هم به شما ، یادمون باید و دوباره تو این مسیر حرکت کنیم و بعد دوباره نتایج بزرگ بشه بعد اتفاقات خوب بیافته و این بشه فلسفه زندکی ما دیگه ، این بشه فلسفه زندگی ما ، یعنی من قشنگ دارم می بینم اون کار کردن روی خودم که چطور باعث شد که آدمهای نامناسب از زندگی ما حذف بشن ، به خودی خود و آدمهای مناسب وارد زندگی من بشن و اتفاقات خوب و شرایط خوب موقعیت های خوب ، چیزهایی که من دوست داشتم دیگه ، حالا من طبیعت ، من یه آدمی ام عاشق طبیعتم ، خوب . عاشق . همون موقع که من ایران بودم ، اون ویلای شمالم رو خریدم ، همون موقع گفتم ، گفتم که آقا من در اولین فرصت که اینترنت داشته باشه اینجا من میام فقط اینجا زندگی می کنم ، من میام اینجا زندکی می کنم . اگر یه موقع کاری هم باشه از اینجا ، اصلا خونم رو می ذارم اینجا ، اصلا خونه من اینجا باشه ، من می خوام تو دل جنگل باشم ، تو دل طبیعت باشم و خوب اون ، اون خواسته که مهمترین خواسته من بود ، من رو در واقع بعث شد که هدایت بشم به همچین چیزی دیگه حالا به شکل های مختلف ، اول اون ویلا بود ، بعدخارج از کشور بود ، بعد اومدیم امریکا ، حالا به اینجا ، به اون یکی ملک شصت هکتاری ، حالا جایی که شما تو فایلها دیده باشید . ولی وقتی نگاه می کنم می بینم که اینها همشون به صورت طبیعی وارد زندگی من شدند ، یعنی واقعا تقلایی نبوده برای اینکه من این چیزها رو داشته باشم تو زندگیم ، واقعا تقلایی نبوده . فقط اون اولش که روی خودم باید کار میکردم و کانون تمرکزم رو در واقع کانون توجهم رو می گذاشتم روی چیزهای مثبت اون اولش یه ذره سخت بود یه ، شاید هم خیلی سخت بود . ولی خوب راحت میشه با تمرین کردن راحت میشه و بعدش اتفاقات رخ داد و این مسیر لذت بخش بود . تاکید می کنم حتی اون زمانی که من به خواسته هام هم ، خواسته های مالیم هم نرسیده بودم به بقیه به خیلی خواسته های دیگم رسیده بودم ، اون زمان هم حالم خیلی خوب بود و می دونستم این مسیره باید ادامه پیدا کنه و یک سری باورهای نامناسب در مورد مسائل مالی دارم همون چیزهایی که توی روانشناسی ثروت یک و دو و سه گفتم دیگه ، وقتی به اونها رسیدم در واقع اون روند تکاملیم باعث شد که من به اون مواردی برسم که توی دوره روانشناسی ثروت یک و دو و سه توضیح دادم .
وقتی به اونها رسیدم ، اونها رو توس ذهنم درست کردم ، اون باورها رو درست کردم ، خوب شرایط مالی هم اصلا زمین تا آسمون بهتر شد دیگه ، دیگه چجوری باید بهتر بشه که شما باور کنید . همه چی بهتر شد و نکته اش اینجاست که همه چی خیلی آرام بهتر شد و همه چی خیلی راحت بهتر شد . و همه چی سرعت گرفت بهتر شدنش . اولش یه ذره کند بود ، هر چند همون کند بودنش رو هم می دیدم و تحسین می کردم ها ، یعنی این نبود که مثلا ناامید شده باشم . من هیچ وقت ناامید نشدم از این مسیر ، تقریبا ناامید صد در صد هیچ وقت نشدم ، یه موقع هایی می شد که یه ذره ناامید می شدم یا یه ذره مثلا یه مدت زمان کوتاهی در حد نصف روز مثلا کسل می شدم ، می گفتم مثلا شاید جواب نده ، ولی شاید در حد نصف روز چند ساعت بود . هیچ وقت نبود که مثلا بگم یه مدت زمان یه بازه طولانی من ناامید شده باشم از این قانون . که از یه جایی به بعد هم وقتی آدم نتایج رو می گیره دیگه ناامید نمی شه حتی ، حتی اگر هم یه زمان هایی ناامید بشه بخاطر اینکه من این همه زمان فکر هام فکر های درستی بوده ، باورهام باورهای درستی بوده ، تمرکزم ، تمرکزم روی چیزهای مثبت بوده ، یه موقع هایی حالا از دستم در رفته باشه ، یه موقع هایی نتونسته باشم کنترل کنم اصلا تاثیر خاصی نداره . نگران نباشید که مثلا عههههه پسر مثلا من چه می دونم یه روز یا نصف روز مثلا احساسم بد شد الان چه بلایی سرم بیاد ، نه هیچ بلایی سرتون نمیاد . اگر که کلی دارید روی خودتون کار میکنید اون یه ذره احساس بد یا نگرانی یا افکار نامناسب اصلا تاثیری نداره . و به همنی دلیل هم دوست دارم که هی تاکید کنم ، هی تاکید کنم ، نمی دونم دوره دوازده قدم رو تا کجا میریم ، حالا فعلا قدم دوازدهمش هستیم ، شابد مثلا قدم سیزدهم و چهاردهم وجود داشته باشه شاید هم بیشتر ، شاید هم نداشته باشه نمی دونم ، ولی این رو می دونم که مسیر همینه ، مسیر همینه ، مسیر کنترل ذهنه ، مسیر مسیرزه که فارق از اینکه بقیه چجوری فکر می کنن ما یک ، یک ایدئولوژی ، یک طرز فکری رو که جواب میده را بجسبیم بهش و همون رو ادامه بدیم . کاری هم نداشته باشیم بقیه دارن چجوری زندگی می کنن . بقیه ، بقیه ای وجود نداره و بعد هدایت می شید به شرایط و ، اصلا ما الان هی ، هی داره یادم میاد دیگه . ببین مثلا انقدر مثلا این کار کردن ادامه پیدا کرد که الان مثلا تو رابطه عاطفیم یا اصلا زندگی ما ، الان من و عزیز دلم با همیم . به خدا حالا الان که مثلا شرایط بیماری ، خیلی مسافرت ها کنسل شده ، خیلی مثلا افراد نمی تونن بیان ، مثلا بخاطر اینکه یه وقت مثلا ناقل بیماری نباشن ، مهمونی نمی رن و اینا . ولی انقدر حالمون خوبه با هم که اگر تا ابد هم جایی نریم و همین جا باشیم ، حداقل الان دارم اینجوری فکر می کنم ، البته که خوب الان ماهاست که ما اینجوری هستیم و کلا سالهاست که همیشه با همیم و حالا بعضی موقع ها مثلا یه کسی میاد یه دوستی آشنایی میاد . ولی فکر میکنم که اصلا هیچ نیازی ندارم ، هیج نیازی ندارم به کس دیگه ای ، هیچ نیازی ندارم به هیچ دوست دیگه ای ، هیچ نیازی ندارم به هیچ مهمونی دیگه ای ، هیچ نیازی ندارم حتی از لحاظ مسافرت ، احساس می کنم هیچ نیازی ندارم به مسافرت دیگه ای ، یعنی انقدر اینجا آپشن ها رو بارها و بارها با عزیز دلم صحبت کردیم که انقدر اینجا حالمون خوبه و انقدر ، انقدر چیزهای هست که هر بازز بخایم انجام بدیم و کارهایی هست که هر باز انجام بدیم . انقدر ما امروز ، فردا برنامه ریزی کردیم بریم مثلا لب دریا ، بهترین ساحل امریکا ، بهترین ساحل کشور امریکا ، زیباترین ساحل از همه لحاظ چهل دقیقه با ما فاصله داره . بعد ما از اون موقع تا حالا فکر کنم دو بار رفتیم ، یه بارش با مهمون هامون ، دو بارش هم با مهمون ها رفتیم ، یعنی نرفتیم در واقع ، اون سر اینکه مهمون ها می خواستند برن رفتیم باهاشون . بعد هر بار هم می گم آقا بریم ، بابا بریم یه دوری بزنیم انقدر حال میده ، انقدر جاهای با حال داره ، بعد پیش خودم می گم چرا نمی ریم بیرون ، بعد گفتم بخاطر اینکه حالمون انقدر اینجا خوبه که اصلا احساس نمی کنیم که بیرم بیرون حالمون بهتر بشه ، انقدر که اینجا آپشن داره ، انقدر که اینجا حالمون خوبه آنقدر که هر روز یه کاری داریم می کنیم ، یه فعالیتی داریم می کنیم یه چیز جدیدی کشف میکنیم ، یه یه ، یه می دونی یه احساس قشنگی رو تجربه می کنیم . بخاطر همین می گم ، می گم که وقتی که آدم رو خودش کار می کنه و خیلی خوب رو خودش کار می کنه ، آرام آرام واقعا توی محیط ایزوله ای میره . شما الان دارید چند ساله بعد از شروع کار کردن من رو دارید می بینید . بهتر می تونید حدس بزنید که نتیجه شما هم چی خواهد بود . اگر همین مسیر رو با قدرتی که من رفتم و با ایمانی که من رفتم ادامه بدید . که اصلا ، اصلا پرت می کنه خداوند ، از همه لحاظ ، از همه لحاظ پرت می کنه ، یعنی ، یعنی زندگی ما هیچ ربطی به زندگی بقیه نداره . از هخه لحاظ که نگاه می کنم ، اصلا بقیه چقدر نیاز دارن به اینکه مثلا چه می دونم مهمونی برن ، آدمهلی دیگه بیان ، ذوستای زیاد داشته باشند ، تمی دونم ، مسافرت های زیاد برن ، فلان باشه ، بعد من نگاه می کنم ، یا مثلا لاکچری ، زندگی لاکچری ، نمی دونم فلان ، بعد من نگاه میکنم می بینم ما یه زندگی ساده توی جای ساده ، طبیعت سر سبز زیبا هستیم و داریم انقدر ، بعد انقدر گره این رابطه عاطفی ، انقدر حالمون خوبه ، انقدر خوش می گذرونیم دوتایی با هم که اصلا نیاز نداریم به هیچ کس دیگه ای که بریم مهمونی یا مثلا دلمون تنگ بشه برای فک و فامیل یا مثلا بریم مسافرت یا مثلا هر چیز شبیه این . بعد می فهمم که وقتی آدم روی خودش کار می کنه هی این فضا یه ، یه فضای براش ایجاد می شه که واقعا به قول قرآن لعلک ترضی ست ، راضیت می کنه اصلا و هیچ ، هیچ چیزی نیست ، یعنی هیچ نویزی نیست که هواست رو پرت کنه ، فقط زیباییه ، فقط قشنگیه ، فقط حرفهای قشنگ مثبتی که بین من ایشون رد و بدل میشه . یعنی وقتی روی خودت کار می کنی هی اتفاقات بهتر و بهتر می افته دیگه یواش یواش به جایی می رسی که واقعا بخوای به منفی ها توجه کنی ، باید خیلی تلاش کنی که توی این شرایط ، توی این فضا منفی نگر بشی ، خیلی کار سخت تریه منفی نگری نسبت به مثبت نگری ، مثبت نگری کار راحتی میشه ، چرا ؟ چون همه چی مثبته . رابطه مثبته ، سلامتی مثبته ، طبیعت زیباست ، شرایط مالی مثبته ، همه چی مثبته . این حاصل در واقع یک روند ، یک روند تکاملی کار کردن روی باورهاست ، کانون تمرکز کنترل کردنه ، اولش نیاز داره که آقا خیلی چیز ها رو کنترل کنی ، خیلی چیزها رو آگاهانه مدیریت کنی . یه سری حرفهای نامناسب ، یه سری دیدگاه نامناسب ، بحث های سیاسی ، یحث هایی که در مورد بیماری هست و و و ..... و چیزهایی که تو فک و فامیل و دوست و آشنا میان ، بالخره برخورد می کنیم باهاشون ، ولی وقتی این روند ادامه می دی به خدا می رسید به حرف من . یه شرایطی پیش میاد که اصلا کسی نیست که اصلا شما بخوای کنترل کنی که اون رو نشنوم ، این رو نشونم ، اون نیاد و این نرو و اصلا پرید ، همه چی براتون خوب میشه . همه چی عالی میشه . از کجا شروع میشه ، از همون مسیره ، و ادامه همون مسیر تمرکز در واقع بر روی زیبایی ها و کنترل کانون توجه و کار کردن روی باورها و نگاه کردن به احساس و به دنبال افکاری باشم که احساس بهتری به من میده و تمرین ستاره قطبی رو برگردید به جلسات قبلی ، تمرین ستاره قطبی رو هر روز انجام بدید . گفتم بهتون مهمترین تمرینه ، یعنی مهمترین تمرینه ، هی باید بهتر و بهتر و بهتر توش . دنبال چیز جادویی نباشید ، دنبال یه روند جادویی نباشید . وقتی تمرین ستاره قطبی رو انجام می دید اون چیزی که نیاز دارید به شما گفته میشه ، اون چیز جادویی که نیاز دارید ، اون جمله جادویی ، اون عملکرد ، اون ایده جادویی ، اون چیزی که الان فکر م یکنی خیلی عجیب و غریبه ، اون در ادامه این مسیر در زمان مناسبش بهت گفته میشه و تو عمل می کنی و بهتر و بهتر و بهتر میشی .
عاشقتونم ، خیلی خوشحال می شم کامنت های قشنگ تون رو بخونم . خیلی خوشحال می شم که این در واقع تجربه این مسیری که دارید می رید بشنوم ازتون و یادآوری میشه در واقع اون مسیری که من طی کردم برای خودم و امیدوارم که این مسیر رو با هم ادامه بدیم دیگه . حال جلسات بعدی هی میریم تا برسیم به جلسه آخر این قدم که بیاییم چکاب فرکانسی رو چک کنیم کجا بودیم زمان شروع قبل از قدم اول ، الات کجا هستیم مقایسه کنیم بعد نتیجه گیری کنیم ، بعد برنامه ریزی کنیم ، حالا من نمی دونم چکاپ فرکانس رو ممکنه حتی زودتر از جلسه آخر بذاریم که در واقع بعدش یه سری فاکتور ها رو پیدا کنیم که کجاها بهتر عمل کردیم ، کجاها اگر بهتر عمل کنیم بهتر میشه ، چه تغییراتی کردیم ، توی چه زمینه هایی چه تغییری کردیم ، چه دستاورهایی داشتیم ، ممکنه اصلا شما یه سری دستاورهاتون رو بنویسید ، یه سری نتیجه گیری هاتون رو بنویسید توی کامنت ها ، در مورد اون من صحبت کنم ، نمی دونم خدا هدایتمون می کنه . در هر صورت خیلی خیلی خوشحالم از اینکه این مسیر زیبا رو با هم داریم می ریم ، خدا رو صد هزار مرتبه شکر . انشا الله هر کجا هستید در پناه الله یکتا شاد ، سالم ، خوشبخت ، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید . خدا نگهدارتون باشه .