میخوام از تجربه ی خودم که وقتی به خواستهای دیگران احترام میذاری و به اون رفتاری که دوست نداری از اون طرف ببین بی توجهی میکنی چه نتیجه ای میده به آدم
مثالی که استاد از تلویزیون دیدن پدرشون زدن منم یاد چنین مثالی در زندگی خودم افتادم گفتم بیام بنویسم
داستان ترک تلویزیون من خیلی داستان جالبی داره ولی تاحالا براتون تعریف نکردم چون شرایطش پیش نیومده بود اما الان با شنیدن حرفهای استاد توی این جلسه گفتم بیام تعریف کنم براتون
اون سال اولی که من با استاد محمدی آشنا شدم توی کلاس تندخوانی سریال ستایش پخش میشد هر روز میدیدم این سریال رو اصلا کلا کل وقتم رو تلویزیون پر کرده بود چون فکر میکردم یه سرگرمی عادیه دیگه غافل از اینکه من اون زمان های زندگیم رو واقعا هدر دادم با تماشا کردن تلویزیون
یه روز توی کلاس بحث از تلویزیون شد استاد برگشت بهم گفت (البته به همه ی بچها گفت و همه شنیدن ولی من جدی گرفتم چون وقتی تو کلاس بودم اینقدر گفته ها برام ارزشمند بود که فکر میکردم فقط من اونجا هستم و دارم میشنوم) وقتی استاد گفت بیشتر باورهای مخرب و محدود کننده ی ما از تلویزیون هست، تلویزیون منظورم برنامه های تلویزیونی مثل فیلم، سریال، اخبار ووووو چیزیه که اون داره ذهن ما رو برنامه ریزی میکنه
دقت کنید بچها برنامه های تلویزیونی وقتی نگاه شون میکنیم با لذت یعنی داره ذهنمون رو ناخودآگاه برنامه ریزی میکنه وقتی اینو فهمیدم همونجا توی کلاس با خودم عهد بستم که دیگه هیچ وقت، وقتم رو تلف نکنم برای برنامه های تلویزیونی وقتی اومدم خونه کلا ورودی هام رو مثل شنیدن و دیدن کنترل میکردم از صبح تا شب کلا هندزفری توی گوشم بود و فایلهای استاد عباسمنش رو گوش میدادم، بیشتر وقتم رو توی اتاقم بودم
ببینید بچها خیلی فشار ذهنی زیادی میخواد کنترل کردن و اعراض از ناخواسته ها ولی خدا همراه من بود توی اون شرایط و عاشقانه هوامو داشت و مثل الان 🥰و یک اتفاق خیلی خیلی معجزه وار افتاد اصلا نمیدونم چطور شد فقط میدونم کار خدا بود بعد یک مدت کوتاهی تلویزیون خود به خود سوخت یعنی دیگه بابام هر کاری کرد روشن نشد خیلی با این کار خدا حال کردم😄گفتم خدایا دمت گرم که اینجوری برام برنامه میچینی توی کلاس برای استاد تعریف کردم کلی خندیدیم
من خیلی خوشحال شدم از این هماهنگی و همزمانی که خداوند برام رقم زد
دیگه بازم میدونم کار خدا بود که بابا اصلا نرفت دنبال درست کردن تلویزیون و یا اینکه بخواد تلویزیون جدید بگیره
تا چند وقت پیش یکی از فامیلامون زنگ زد به بابام نمیدونم در مورد چیزی صحبت کردن بعد گفت چیکار میکنی طرف گفت دارم ماهواره درست میکنم وقتی بابام یه دفعه ای گفت تو که بلدی بیا ماهواره ی ما رو درست کن که میخوام اخبار و نمیدونم بی بی سی رو ببینم اونجا من گفتم خدا خودت همراه منی جوری کن که به نفع من پیش بره خلاصه اون طرف اومد ماهواره رو درست کرد و یه تلویزیون قدیمی کوچیک هم داشت بابام روی همون توی پذیرایی گذاشت و روز اول تلویزیون روشن شد موقع ناهار بود من با خودم گفتم بابام هم آدمه حق انتخاب داره من نمیتونم ایشون رو بزور کاری کنم که به ساز من برقصه و به خواستهای من تن بده با کمال احترام گفتم وقتی من میام اینجا تلویزیون رو خاموش کنید نمیکنید من میرم توی اتاقم ناهارم رو میخورم روز اول خاموش کردن
روز دوم باز دیدم تلویزیون روشنه موقع ناهار هیچی نگفتم اومدم توی اتاقم بابام خودش فهمید و تلویزیون رو خاموش کرد و صدام زدن گفتن بیا ناهارت رو بخور😄اون روز بعد اینکه بابام غذاشو خورد رفت بیرون و اومد داخل با متر و رفت توی اتاقش یه اندازی گیرایی کرد فهمیدم که میخواد یه کارایی کنه فرداش بود دیدم یه کمد اندازه ی تلویزیون درست کرده و اورده نصبش کرده توی اتاق و تلویزیون رو کلا از پذیرایی جمع کرد و برد گذاشت توی اتاقش جوری که دیگه صداش رو هم اصلا نشنوم نه با بد، کاملا با خوشرویی گفت از دست تو باید ببرمش توی اتاقم خیلی خوشحال شدم بغلش کردم بوسیدمش چون به خواسته ی من احترام گذاشت
چرا احترام گذاشت؟
چون اول من به خواسته ی ایشون احترام گذاشتم و هیچ جنگ نداشتم حتی توی ذهنم کاملا اوکی بودم و جهان دقیقا چیزی رو برام ردیف کرد که من میخواستم
خدایا شکرت که همواره هوامو داری
بچها خیلی حال میده وقتی حس کنی خداوند بهترین رفیقته و از رگ گردن بهت نزدیکتره
کافیه با قوانینش هم سو بشی میبینی که چه معجزاتی برات رقم میزنه که اشکت در بیاد از شدت خوشحالی